رضا يگانه جو
نام شهید: رضا
نام خانوادگی شهید: يگانه جو
نام پدر : عبدالحسين
محل تولد:
تاریخ تولد : 1339/06/01
وضعیت تاهل : مجرد
تاریخ شهادت : 1361/01/17
محل شهادت :رقابيه
نحوه شهادت :توسط دشمن در جبهه
نام عملیات : فتح المبین
رمز عملیات :
محل دفن :گلزار شهدای شیخان
‫تصاویر‬
‫زندگی نامه
‫خاطرات‬
فیلم و صوت
وصیت نامه ‫
‫اسناد‬
‫دست نوشته‬
معرفی کتاب

پنجم خرداد ۱۳۳۹، در شهرستان قم به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین، کشاورزی می کرد و مادرش فاطمه (فوت۱۳۵۹) نام داشت.تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نجار بود. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. هفدهم فروردین ۱۳۶۱، در رقابیه بر اثر اصابت ترکش و گلوله به پا، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای شیخان زادگاهش به خاک سپرند. وی را غلامرضا نیز می‌نامیدند.

 

حاج عبدالحسین یگانه جو : از نظر اخلاقی خیلی خیلی خوب بود وقتی که ازدواج کردم تا چند سال بچه دار نمی شدیم شبی مشهد بودیم من خواب دیدم خدواند به ما بچه ای داده که در چهار گوش اتاقی که نشسته بودیم4 تا سید نشسته بودند و رضا به هر طرف اتاق که می رفت آن سیدها دستی بر روی سر او می کشیدند از نظر سیاسی خیلی خوب بود در همه تظاهراتها شرکت می کرد روزی از روزها که در ایام انقلاب بود یک گلوله بر اتاقی که رضا در آنجا خوابید آمد و صاف به بالای سر رضا خورد ولی به سر او نخورد مادر آنها به من گفت که تو چه پدری هستی که اجازه می دهی که آنها به تظاهرات بروند در این اوضاع بد به او به شوخی گفتم که تو هم برو کفشهای آنها را بردار مارشان هم رفت و این کار را کرد بچه ها گفتند کفش را برمی داری بدون کفش می رویم مادرشان به تلاطم افتاد و گفت : برو پا شو جلوی بچه ها را بگیر گفتم پس برو التماس آنها را بکن که نروند باز هم رفتند یک بار برای آموزش رفته بود از آنهایی که در آنجا بودند خواست که 300 تومان از رضا بگیرند و به جای او وایستند تا او به جبهه برود در جبهه دیدبان زرهی بود. رفیق او می گفت : که ما در حال دیده بانی بودم که ماشین عراق آمد رفیقش گفت : که رضا عراقیها آمدند چه کار کنیم رضا گفت : تا موقعی که برگشتن به آنها می زنیم آنها که برگشتند با آر پی جی آنها را زد عراقی ها او را نشان کردند تا بزنن اش بالاخره او را را کشتند و جنازه را چندین روز در میان خاک گذاشتند درس را تا کلاس ششم ابتدایی خواند در حین درس دوست داشت کار هم بکند خیلی فعالیت داشت اصلاً دوست نداشت بیکار کند با بچه های محله مانوس بود موقع تظاهرات بچه ها را جمع می کرد و می برد یک بار خواب دیدم مادرم یک قوری شیر گرم کرده گفت : اول من باید شیر را به رضا بدهم بعد به شما.