پاییز بود. از آن پاییزهایی که بهار عاشق اش کرده بود. آبان آن سال، سال 1344 ه ش به روزی که محمود آمد، عاشق شد. هجدهم، هجدهم آبان بود زیر سایه بانوی آب و آفتاب معصومه(س) شهر قم.
پدرش روحانی ای بود از تبار انقلاب، مادرش مادری از تبار مادران انقلاب. محمود هم پسری بود از مبارزان انقلاب. کودکی اش در دست پدر و برادرش مدام توی کانون های انقلاب مدرسه فیضیه، توی راهپیمایی ها و تظاهرات گذشت.
پشت بند توزیع اعلامیه های امام، 12 بار ساواک او را گرفت و 12 بار خدا او را آزاد کرد.
روزها از پی هم می آمدند و سالها از پی هم می گذشتند. انقلاب 1357 را به گونه ای نوجوانانه لمس کردتا نوبت به سال 1359 رسید. حالا باید جای پایش را روی خاک جبهه ها محکم می کرد. رفت جبهه. رفت به واحد اطلاعات لشکر 17 علی بن ابی طالب قم و همراهی مهدی زین الدین.
حالا محمود رسیده بود سر 17 سالگی و رفت پای سفره ی عقد. ازدواج کرد با دختری اهل تهران. به سال نکشید خداوند اسماعیل را در دامان پاک این خانواده گذاشت. حتی روز پدریاش، کیلومترها آن طرف تر توی کردستان بود.
عاشقی ها و رشادت هایش پای خیلی از شناسایی ها بود توی خیلی از عملیات ها. فرمانده گردان یا زهرا(س) لشکر 17 بود که مجروح شد و برای مدتی خانه نشین. همان موقع بود که رفت دیدن امام. دیدن همان و هوایی شدن همان. دوباره با سر رفت منطقه. دخترش هم آمد، زینب. به همنامی اسوه ی صبر و استقامت.
جنگ که تمام شد توی اطلاعات لشکر ماند.از آن جا که همیشه می خواست نفر دوم باشد نمی رفت زیر بار واژه و القاب «فرمانده!». می نشست جانشینی می کرد برای فرماندهان که عاشق اش بودند. تحصیلاتش را ادامه داد تا کارشناسی ارشد مدیریت دولتی. تا می گفتند تفحص! شناسایی! یک نفر ایستاده بود اول صف. دخترهای دوقلویش نعمتی بودند که خداوند مضاعف داد به زندگی او. نامشان را گذاشت راضیه و مرضیه تا معشوق رضایت دهد به وصال.
سال 82 که از سپاه بازنشسته شد، شد مسئول دفتر حج و زیارت. راهش را از جبهه و سپاه کج کرده بود به سمت مکه و کربلا و سوریه.
می خواست برود زیر قبه ی آقا و بگوید« اللهم رزقنی شهادت فی سبیل الله ». 32 بار رفت و گفت. نه جنگی بود،نه پیکاری، نه ... !. می گفت «خدا وسیله اش را مهیا می کند، اگر بخواهد.»
صداقت و صراحت، کلام حاج محمود بود و مرام و معرفت و دست گیری خلق الله، رفتارش.
سه شنبه هایش را هم معطرکرده بود به خادمی بارگاه کریمه تا کرامت کند بانو، شاید.
گذشت تا رسید به تیر ماه. قرار به ماموریت شد، کردستان، سردشت، 30 تیرماه 1390. راست میگفت، خدا وسیله اش را فراهم کرد. فصل نو آغاز شد و او پرید؛ پسری که پاییز را عاشق کرده بود محمود احمدی تبار.
عملیات کربلای پنج بود. عراق تمام خاکریز و عقبهمان را گرفته بود زیر آتش. گلوله ی توپ خورد به یکی از تانک ها. تانک در آتش می سوخت، درش هم باز نمی شد. بچه ها از ترس انفجار، هر یک به سنگری پناه می بردند؛ اما حاجی می دوید سمت تانک. گفت «دنبالم بیا.» با اینکه دستم زخمی شده بود، من را با خودش برد. به هر سختی که بود رسیدیم پای تانک. محمود همهاش فریاد می زد «یا امام رضا» آن قدر با در کلنجار رفتیم تا باز شد. خدمه مجروح تانک را کشیدیم بیرون بالأخره.
راوی: یوسف اعتمادی
پای بیت المال که وسط میآمد، با کسی تعارف نداشت.
مسئول پشتیبانی برای پیگیری کاری با موتور رفته بود بیرون. با تأخیر آمد. حاجی ازش پرسید «کجا بودی؟ چرا دیر اومدی؟» جواب داد «وقتی داشتم برمیگشتم سر راهم رفتم از آرایشگاه نوبت بگیرم.» حاجی با ناراحتی گفت «مسیری که تا آرایشگاه رفتی و برگشتی در راه بیت المال نبوده و استفاده شخصی کردی. باید هم استهلاک موتور را بدی، هم پول بنزینی که مصرف کردی.»
راوی: محمد قربانی
بعد از جنگ درسش را ادامه داد. در دانشگاه پردیس، مدیریت دولتی میخواند. هر وقت همکلاسیهایش را میدیدم، می گفتند «بابات خیلی درس میخونه؟ نمرههاش خیلی خوبه، همش توی مباحث وارد می شه و نقد می کنه.» خیلی وقتها می دیدم که بابا روی کتابها خوابش برده.
راوی: اسماعیل احمدی تبار
پدر یکی از سربازان برای تشکر آمده بود محل کارش. نشسته بودند باهم صحبت می کردند. از حرفهایشان فهمیدم حاجی مشکل خانوادگی آن ها را حل کرده. به خاطر این مسئله چند باری رفته بود تهران، خانهشان.
راوی: سید حسین فیروز حسینی
یکی از اقوام ساکن شهرستان بود و کارمند بانک. شب موقع خواب، چراغ را خاموش کرد و گفت «میخوام یه چیزی بهت بگم که توی روشنایی روم نمیشه.» خیال کردم وامی، چیزی می خواهند. گفتم «محمود جون هر چی بخوای در خدمتم.» گفت «من دوس ندارم با آدم بینماز رفت و آمد داشته باشم. اگر می خوای بیای خونهم باید نماز بخونی.»
از حق کوتاه نمی آمد؛ هر که می خواست، باشد.
راوی: احمد احمدیتبار
مسئول اطلاعات محور بود. برای آموزش و شناسایی بچه ها را می فرستاد در دل خطر. می گفت «باید یاد بگیرین، اگر میترسیدین نباید میاومدین واحد اطلاعات.» توی کار جدی بود و سختگیر. این جدیت را در رفتار خودش هم می دیدیم؛ برادرش که شهید شد، یک روز بیشتر در شهر نماند و سریع برگشت خط.
راوی: ایوب مظفری
سال 78 دوقلوها به دنیا آمدند. نگهداری از راضیه و مرضیه برای من که کمر درد هم داشتم کار سختی بود. حاجی خیلی کمکم می کرد. کارهای خانه بینمان تقسیم شده بود. می گفت «خدا وقتی این دو تا رو بهمون عنایت کرده خودشم کارها رو راحت می کنه.» حج واجب هم به نامش درآمد. اینها را از قدم پر برکت دوقلوها می دانست.
راوی: همسر شهید
جانشین اطلاعات لشکر بود و من هم مسئول دفترشان. سربازی داشتیم که حق بیت المال را رعایت نمیکرد. حاجی وقتی از موضوع باخبر شد، با ناراحتی گفت «پس ما چکارهایم که نسبت به بیت المال اجحاف بشه.» خودش موضوع را تا انتها پیگیری کرد و با آن سرباز برخورد کرد.
راوی: غلامرضا اسدی
نزدیک ماه رمضان بود. گفت «قراره برم مسافرت، میخوای بریم بیرون یا اگه خریدی داری بریم فروشگاه؟ میخوام خیالم راحت باشه.» رفتیم. هر چی احتیاج داشتیم گرفتیم. حاجی رفت.
-
گوشت و مرغ و دستمال کاغذی و... را که خریده بودیم، صرف مهمانی شهادتش شد.
راوی: همسر شهید