ابتدایی اش را توی روستا خواند. حالا با برادر آمده بود قم که از دین و دانش عقب نماند. شیر پاک مادر، نان حلال پدر و اولین معلم اش که شهید شد نوید روزهای شیرینی را می داد برای پسر تلخابی. زبر وزرنگ بود. راهش را زود پیدا کرد. انقلابی شدنش. رزمندگی و جنگیدنش. لباس پاسداری پوشیدنش. تفحص کردنش. درس خواندن و دانشگاه رفتنش. اصلاً همین پدری کردنش. کم حرفی نیست توی همه اینها بیست بگیری. پای حرف جامانده های لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام که می نشینی، از اخلاصش می گویند. هم سنگرهایش توی اطلاعات سپاه لشکر از تخصص و عمل گرایی اش تعریف می کنند. پیش زن وبچه اش هم که می روی دم از اخلاق ومهربانی اش می زنند. دوست بود برای همه. رفیق باز که می گویند یعنی همین دیگر. آن طرفی ها هم نبودنش را طاقت نیاوردند. راست است می گویند رفتنی باید برود. چه وسط معرکه جنگ باشد چه بیست و سه سال بعد جنگ . دست مثل اکبر جمراسی.
وام گرفته بودم. اکبر هم ضامنم شده بود. چند ماهی بود اوضاع مالیم به هم ریخته بود و قسط بانک هم عقب افتاده بود.
از بانک با اکبر تماس گرفته بودند. اکبر هم چندبار با من تماس گرفت. اخر سر داد زدم سرش که :"ندارم! نمیتونم بدم!"
چند دقیقه که گذشت تازه به خودم آمدم و فهمیدم چه کاری کردم! روم نمیشد باهاش روبرو بشم. اما وقتی دیدمش انگار نه انگار. تحویلم گرفت مثل قبل!
راوی: پسر عمو
ساده زیست بود. حالا حالاها برای خرید چیزی زیر بار نمیرفت. حتی اگر قرار بود یک دست لباس برایش بخریم باید قبلش کلی زحمت میکشیدیم تا قبول کند!
بعد از یک هفته از شهادت اقوام و دوستان گریه میکردند و میگفتند: چشمانمان به درب ماند٬ هفته آمد و گذشت و حاج اکبر نیامد به ما سر بزند!
صله رحم او آنقدر زیاد بود که اگر در وقت مقرر معمولا هفته یکبار به دیدار اقوام و نزدیکان نمیرفت؛ بر حسب عادت آنها تماس گرفته و علت غیبت را میپرسیدند.
کمتر مردی مثل اکبر پیدا میشود. توی کارهای منزل از ریز تا درشت سررشته داشت. هیچ کاری را عار نمیدانست!
چندتا مرد میشناسی که بعد از کار اداری تازه بیاید خانه و بنشیند پشت دار قالی؟!
راوی: احتمالا برادر شهید
هیچ وقت نمیگذاشت که ما سختی زندگی را احساس کنیم. من یک موتور داشتم که برای کنکور با آن به کتابخانه میرفتم. شب اگر بود بنزین تمام میشد میگفتم: بابا بنزین تمام شده صبح ساعت ۷:00 میدیدم باک بنزین پر شده و آماده است! اصلا تعجب میکردم بابا کی بلند شد رفت پمپ بنزین؟!
راوی: پسر شهید
میآمد تو اتاق و میگفت: محمد چایی بیاور بخوریم. میگفتم: اول صبحی چایی به کار نیست! چند دقیقه صبر کن! میگفت: نه- من اول صبح میآیم با تو بیعت کنم و بعد میروم سرکار!
بنده به اتفاق شهید جمراسی و ۴ نفر دیگر ۶ علی اکبر بودیم که در یک سنگر بودیم. یکی از رزمندگان بود که هر وقت میخواست شوخی بکند جلوی سنگر داد میزد:«اکبر!» و سریع میرفت و همیشه ما چند نفری جواب میدادیم: «بله»
یکبار شهید جمراسی برای این بنده خدا کمین گذاشته بود و وقتی که داد زد اکبر پشت گردنش را گرفت و داخل سنگر آورد و ۶تایی یک جشن پتوی حسابی برایش گرفتیم.
دو ساعت به رفتنش برای آخرین اعزام آمد خانه. گفت: لباس شستنی ندارید. من یک لباس گذاشته بودم بشورم. دادم بابا بشوره! الآن اون پیراهنه شسته رو دلم نمیآید بپوشم. صاف گذاشتم تو کشو!
راوی: پسر شهید