شهید محمد حسین شیخ حسنی
نام شهید: محمد حسین
نام خانوادگی شهید: شیخ حسنی
نام پدر : محمود
محل تولد:قم
تاریخ تولد : 1333/12/26
وضعیت تاهل : متأهل
تاریخ شهادت : 1362/12/08
محل شهادت :جفیر
نحوه شهادت :توسط دشمن در جبهه
نام عملیات : خیبر
رمز عملیات : یا رسول الله (ص)
محل دفن :گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام - ق 4 ر 10
‫تصاویر‬
‫زندگی نامه
‫خاطرات‬
فیلم و صوت
وصیت نامه ‫
‫اسناد‬
‫دست نوشته‬
معرفی کتاب

 

 

 

 

 

او در آخرین روزهای زمستان ۱۳۳۳ در قم متولد شد، شهری که همیشه خدا را بخاطر داشتنش شاکر بود.

مادرش نیت کرده بود اگر فرزند اولش پسر باشد اسمش را بگذارد محمدحسین. شد آنچه مقدر بود و خانواده شیخ حسنی عازم زیارت کربلا شد تا نوزادشان در ۶ ماهگی بشود کربلایی محمدحسین!

در راه بازگشت از زیارت، محمدحسین بیماری سختی گرفت و مادر با دنیایی از نذر و تمنا به دامان اباعبدالله الحسین(ع) شفای دلبندش را گرفت. محمدحسین ۴ماه بعد هم توفیق پابوسی ارباب(ع) روزی اش شد.

روزها و ماه‌ها یکی پس از دیگری می گذشت و محمدحسین که حالا پا به سنین نوجوانی گذاشته بود، ایام هفته را به مدرسه می رفت و درس میخواند. او که دلش نمیخواست هزینه تحصیلش باری بشود بر دوش پدر و مادر، جمعه ها کارگری میکرد و حقوق اندکش را برای مخارج مدرسه کنار میگذاشت.

از همان ایام، موذن مسجد بود و علاقه شدیدی به مراسمات مذهبی داشت. در دسته های عزاداری، سقایی می کرد و اباالفضلی بودن را تمرین! انگار غیرت را هم از عباس(ع) یاد گرفته بود. اهل محل از یاد نمی برند ماجرای "اسمال عرق فروش" را؛ کوچه را کرده پاتوق اهل خماری و مرکز خرید و فروش مشروب. محمدحسین که تحمل دیدن ناامنی ناموس مسلمان را نداشت، یک روز کتک کاری جانانه ای با اسمال عرق فروش کرد و آنقدر برای راندن او از محل، ایستادگی نمود تا آن بدطینت مجبور شد بساطش را آن محل بر دوش بگذارد و برود.

محمدحسین جوانی بااخلاق، متدین و اهل کار بود. اندک زمانی از کارگری او نزد آقای رضایی می گذشت که با یک پیشنهاد تعجب آور از سمت ایشان مواجه شد. صاحب کار، به او گفته بود با مادرت به منزل ما بیا که تو را شایسته ترین میدانم برای همسریِ دخترم. ارادت عمیق آقای رضایی که بعدها پدرخانمش شد تا همیشه نسبت به داماد لایقش باقی ماند.

روزهای پر تب و تاب انقلاب فرا رسید. محمد حسین دیگر شب و روز نمی شناخت؛ مدام راهپیمایی و شعار و پخش اعلامیه و درگیری با مامورین ساواک! به مادر تاکید میکرد درب خانه را همیشه باز بگذارید تا جوانانی که از دست سفاکان ساواک متواری میشوند، بتوانند به داخل خانه پناه بیاورند. یکبار که در حال پخش اعلامیه بود، دستگیر و در زندان شاه شکنجه شد. مدتی بعد که حضرت امام به وطن بازگشت، محمدحسین به همراه مابقی زندانیان آزاد شد.

شب عروسی، تمام جوانان اهل مبارزه در مراسم را برده بود تا اعلامیه پخش کنند. نزدیکی های اتمام مراسم برگشت. میخندید و میگفت: رفتیم کتک خوردیم و برگشتیم.

شیفته و گوش به فرمان امام بود. برای شنیدن سخنرانی های ایشان از تلویزیون، برنامه ریزی میکرد تا مبادا فرمایشات را از دست بدهد.

همسرش میگفت: مرد بامحبتی بود، در کار منزل و پذیرایی از مهمانان کمکم میکرد. من و خواهرش را به حجاب سفارش میکرد و میگفت جوراب نازک و آستین کوتاه نپوشید. تأکید داشت دنبال علم برویم و معتقد بود علم از همه چیز واجب‌تر است. هرگاه به سفری می رفت، هدیه برای من کتاب می آورد؛ کشف الایات، تفسیر قرآن، زندگانی حضرت زهرا(س) و...

روی غیبت کردن خیلی حساس بود. اگر گاهی ما در مورد کسی حرفی میزدیم، ایشان چندبار پشت سر هم میگفت: غیبت نکنید! اینطوری ما خنده مان میگرفت و حرفمان را ادامه نمیدادیم.

بعد از پیروزی انقلاب، لباس مقدس سپاه بر تن نمود تا رسما پاسدار آرمان‌های امام و انقلاب شود. زمانی که عراق به خرمشهر یورش برد، ترکش خمپاره، صورت همیشه خندان محمدحسین را نشانه گرفت و او فک پایینش را برای همیشه از دست داد. دشمن از زبان سرخ شیخ حسنی به تنگ آمده بود و می پنداشت با دوختن لبان محمدحسین، برای همیشه ساکتش خواهد کرد. غافل از آنکه او حتی روی تخت بیمارستان هم، عشق به امام و ایمان به پیروزی رزمندگان اسلام در برابر دشمن و ظالم را روی کاغذ برای خبرنگاران فریاد میکشید...

بیش از ده بار از پوست بدنش برداشتند و به فکش پیوند زدند. وقتی از او می پرسیدند چرا برای عمل صورتت به خارج نمی‌روی؟ می گفت: هر چه در هرکاری صرفه جویی کنیم، به نفع اسلام است. در وصیت نامه اش نوشته بود: ساده زندگی کنید تا احتیاج به اجنبی و دشمنان اسلام پیدا نکنید"

بلافاصله پس از بهبودی از مجروحیت، به جبهه رفت و بخاطر توانایی و تلاشی که از خودش نشان داد، شد مسئول تأمین لشکر۱۷ علی بن ابیطالب.

او همیشه دائم الوضو بود و نماز شبش ترک نمی شد. آرزویش شهادت بود. می گفت: شهادت کوپنی‌ست. تا کوپن شهادت به اسم کسی صادر نشود به شهادت نمی رسد.

در هشتمین روز اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر،خون پاک محمدحسین، عطش جزیره مجنون را سیراب نمود و گلوله تانک، بدنش را سوزاند و دستش را قطع کرد. رفقایش می گفتند: گلوله تانک باید پودرش میکرد، اما بخاطر دائم الوضو بودنش، صورت و دستش سالم ماند و گواه دیگری بر بندگی های خالصانه محمد حسین به درگاه معبود شد...

آن بانوی ناامید از علم پزشکی و بیماری لاعلاجش، که قدمش سست شد پای مزار "شهید محمدحسین شیخ حسنی" و همان جا شفایش را گرفت از او، حالا سالهاست هر جمعه کنار مزارِ آن واسطه فیض، می‌نشیند و برایش عاشو را میخواند. او خوب میدانست آنانکه نظر میکند به وجه الله، مقربترینند به درگاهش...

محمدحسین سالها شوق وصل به محبوب و معبود را همچون دری ناب، در دل نگه داشت و دست از هر آنچه غیر او بود شست. در بخشی از وصیت نامه اش خطاب به همسر و فرزندان خود نگاشته:

"عزیزان من، نمیدانید با چه دل خونی از شما جدا شده ام... خدا میداند که چقدر ناراحت بودم و دلم شور میزد و بهانه می‌گرفت، ولی خدا را بر شما و فرزندانم ترجیح دادم و برای نزدیک شدن به خدا و دفاع از دین و کشور خود، به جبهه آمدم..."

همچنین شهید شیخ حسنی در مناجات‌های دلکش شبانه اش یا حضرت دوست اینگونه با تضرع و خاکساری راز و نیاز می‌کند:

"الهی ما بنده ذلیل توایم و به درگاه تو امید آورده ایم و هدایت از تو می خواهیم. خداوندا ما هرچه داریم از تو داریم و همه چیز از توست و ما گدای درگاهت. ای خدا مرا از درگاهت ناامید مکن و به این بنده شرمنده ترحم کن."

منبع: اسناد موجود در موسسه فرهنگی حماسه ۱۷

مثل مارگزیده ها به خودش می پیچید دلش درد می کرد بردیمش بیمارستان دکتر گفت آپاندیس حاد داره باید عمل بشه زودتر آماده اش کنید. نگران ایستاده بود کنار تختش مقداری تربت ریخت توی آب، هفت تا حمد هم خواند فوت کرد به آب. هفت تا حمد خواند فوت کرد به آب کمی هم تربت ریخت تویش. محمدحسین لیوان آب را خورد معجزه شده بود انگار، دکتر باورش نمیشد این چیزیش نیست ببریدش خونه.


 

با همان وقت کمش سعی می کرد به اقوام و فامیل سر بزند صله رحمش ترک نمیشد هرکاری از دستش برمی آمد دوست داشت برایشان انجام دهد مهمان نوازیش که حرف نداشت به دوستان شهرستانی مان آدرس خانه را می داد تا وقتی به قم آمدند پذیرایشان باشد مهمان ها هم همیشه می گفتند محمدحسین باعث میشد ما به زیارت بیاییم و فیض ببریم.(ادرس خانه را که می داد ترغیب بیشتری برای زیارت مهمان ها به وجود می آورد).


 

شب و روز نداشت که؛ کارش 24 ساعته بود یکسره مشغول بود تا جایی که می توانست کار می کرد استراحتی نداشت مگر اینکه از خستگی جایی خوابش ببرد و می گفت برای کار نمیشه ساعت مشخص کرد کار همیشه هست باید انجام بدیم.

می خواست افرادی که در پشت جبهه هستند مشکلات جبهه را بیشتر درک کنند برای همین هربار افرادی را از اصناف مختلف جمع می کرد و به لشکر می آورد تا از نزدیک ببینند. جمع آوری کمک های مردمی و تهیه امکانات کار سختی بود ولی شیخ همیشه پشتیبانی اش را به نحو احسن انجام می داد.


 

غذای رزمندگان که همان کنسروها بود در ماشین بود یک بار فرزندش گفت بابا میشه یکیشو بدی بخوریم؟ گفت نه نمیشه من گفتم بده پولش رو میدیم گفت وقتی پولش را میدی خب بریم از مغازه می خریم.

کمک ها و جنس هایی که به درد رزمنده ها نمیخورد چند نفر گفته بودند که تو اینها رو می بری منزل خودت گفته بود نه من هیچ وقت این کار نمی کنم من از این ماشین حق استفاده شخصی ندارم چه برسه اینها رو بخوام ببرم خونه.


 

دو سه روزی بود که ازش خبر نداشتیم هیچ کس نمی دانست کجاست تا وقتی که خودش زنگ زد بهش گفتم تو کجایی بابا؟ گفت زیاد نمی تونم صحبت کنم فردا چندتا پلاکارد در مورد حجاب و چندتا چادر با خودت بیار اهواز تعجب کردم آخه این چه درخواستیه؟ رفتم آدرس بیمارستان را داده بود دیدم روی تخت است گفتم چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط این پرستارهای بی حجاب رو نمی تونم تحمل کنم برو این پلاکاردها رو بچسبون به دیوار و چادرها رو هم بده بهشون و بگو دیگه هیچ پرستاری حق نداره بدون حجاب بیاد تو اتاق.


 

کوپن شهادتش تمام نشده بود این را خودش می گفت:  زمانی که خمپاره فکم را بُرد احساس کردم شهید شده ام تمام زندگی ام مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد در همین حین خطی را دیدم که روی آن نوشته محمدحسین عمر تو هنوز به دنیا باقی است این بود که همیشه می گفت شهادت کوپن است و تا کوپن به اسم کسی صادر نشود به شهادت نمی رسد.


 

مغازه مشروب فروشی در کوچه مان پاتوقی برای جوان ها شده بود که محمدحسین خیلی اذیت میشد می ترسید نکند برای ناموس محله مشکلی پیش بیاید تذکر هم فایده نداشت یک روز با صاحب مغازه درگیر شده بود و کارش به کلانتری کشیده شد ولی به نفع مشروب فروش تمام شد چون از محمدحسین تعهد گرفتند که دیگر کاری نداشته باشد و دعوا راه نیندازد این شد که گفت حالا که مملکت قانون نداره خودم می دونم چیکار کنم با یک چوب سه شبانه روز سرکوچه ایستاد و گفته بود هرکس بیاید اینجا مشروب بخورد خونش پای خودش است عرق فروش که این وضع را دید بند و بساطش را جمع کرد و رفت.

 

««بسم الله الرحمن الرحيم »

 

او كه جهان در يك قدرت اوست و ما از او هستيم و به سوى او باز مى‌گرديم. وقتى كه ما عاشق او شويم او نيز عاشق ما مى‌شود وقتى او عاشق ما شود ما را خواهد كشت .

و من كه نيز براى اينكه عاشقش هستم از كليه متعلقات خود (زن و فرزند  پدر و مادر و خويشاوندان  و خانه و كاشانه از همه مهمتر از پيروزى‌هاى پى در پى انقلاب اسلاميمان را ديدن) چشم مى‌پوشم و براى يافتن تنها او و پيوستن‌به او بسوى جبهه‌ها مى‌روم چرا كه در آنجا چيزى وجود ندارد كه مرا از او غافل كند و اين عاشق خسته، انتظار را از خودش جدا كند .

من بسوى او مى‌روم و با يقين مي‌گويم كه اين انقلاب يك انقلاب اسلامى است و ما را بسرعت پيش مى‌برد و تا نابودى تمامى ستمگران جهان، و رسيدن به انقلاب جهانى حضرت مهدى (عج) را ادامه ميدهد و هيچ چيز نمى‌تواند مانع حركت اين انقلاب شود هر كس وظيفه خود را در قبال اين كار انجام دهد كه داده و هر كس در عمل به وظيفه خود كوتاهى كند فرقى به حال اين انقلاب نمى‌كند.

به اين ضرب المثل بر مى‌گردد (زمستان مى‌رود و روسياهى به زغال ميماند) و فردا به پيشگاه خداوند متعال مورد سؤال قرار مى‌گيرد همه بايد بدانند كه اين انقلاب ثمره خون 14 قرن مبارزه است و نابود شدنى نيست و ملت ما همانگونه كه امام عزيزتر از جانمان گفت بدست صاحب اصلى‌اش حضرت مهدى (عج) خواهد رسيد. سعى در عمل به وظيفه كنيد و امام را تنها نگذاريد .

و اما تو اى همسرم:

غصه نخور، اگر مى‌توانى اسلحه من را بگير و قدم جاى پاى من بگذار فرزندانم را نيك تربيت كن .

((انا لله و انا اليه راجعون )) بدان روزى پيش من خواهى آمد و بدان دنيا مسافرخانه‌اى بيش نيست.

انقلاب اسلامى را بنگر. كمى به  خانواده آيت‌الله بهشتى و رجايى و باهنر و شهداى عزيزديگر بيانديش. آيا راه آنها را حق ميدانى...؟ پس ديگر حرفى ندارم .

و اما شما فرزندانم پسرم مرتضى و دخترم نفيسه :

بدانيد اين دنيا گذرگاهى بيش نيست و همه موقتا چند صباحى در اينجا هستند و دوباره بسوى خدا باز مى‌گردند .عزيزانم دنيا يك مقدارى ظواهر فريبنده و يك مقدارى هم تلخى دارد و مى‌گذرد. و انسان به آخر خط مى‌رسد پس مواظب باشيد گول دنيا را نخوريد .

عزيزانم با اينكه مى‌توانستم در كنار شما بمانم و به زندگى عادى روزمره در كنار شما ادامه دهم، ولى بخاطر خدا و جهاد در راه او اين كار را نكردم و اميدوارم كه خداوند نيز از من قبول كند.

و آخرين كلام با شما :

قرآن را سعى كنيد نه تنها ياد بگيريد بلكه تمامى آنرا حفظ كنيد و به احاديث و روايات و فرهنگ و معارف اسلامى پناه ببريد و از اين گنج بى‌انتها بهره بريد.

تو فرزندم مرتضى اگر مى‌توانى طلبه شو و تحصيل علوم دينى كن و مبادا ارتباط خود را از مذهبت كه تشيع سرخ على است از بين ببرى . شماها را بخدا مى‌سپارم و آرزو مى‌كنم كه بنده‌هايى شايسته براى او باشيد.