در ایام نوجوانی بود. یکروز یک نفر از اهالی محل ازمکه آمده بود و مردم جمع شده بودند برایش چاوشی می خواندند. من هم درکناری ایستاده بودم و گریه می کردم.آمد نزدیکم وگفت: چرا گریه می کنی خودم می فرستم بری مکه و با آن سن کمش این چنین دلداریم داد.
راوی: مادر شهید
یک شب خواب دیدم که در بیابانی هستم و درگوشه ای نشسته ام. امام خمینی و چند نفر از سادات هم در اطرافم نشسته بودند. سرم را برگرداندم که ببینم اینه کی هستند دیدم علی در کنارم نشسته از خواب پریدم، پریشان بودم با خود می گفتم این چه خوابی بود که دیدم. پس ازچند روزی خبر شهادت علی را آوردند.
راوی: مادر شهید
مقداری آجیل و تخمه ریختم توی جیبش و گفتم اونجا با همسنگرانت بخورید. وقتی که مرخصی آمد دیدم جیب های شلوارش پاره شده تعجب کردم و پرسیدم علی اصغر چرا جیب شلوارت پاره شده گفت به خاطر اون تخمه هایی که شما دادی. اونجا موش اندازه بچه گربه است . که شب اومدن و جیبم را سوراخ کردن و تخمه ها را خوردن و ما ماندیم و این شلوار سوراخ.
راوی: مادر شهید