نوزادی که در سال 1341 چشمان خانواده حاج علی اکبر محمدی را روشن نمود "علیرضا" نام گرفت. او چه خوشاقبال بود که در روستای فردو و در میان مردمان اهل ایمان و انقلابیاش چشم به دنیا گشود؛ خصوصاً که پدر نیز به لحاظ دینداری سرآمد بود.
علیرضا با همان سن کم، سوره های کوچک قرآن را از پدر می آموخت و با زبان شیرین کودکانه اش می خواند. دوران مدرسه را با شوق آغاز کرد و تا سال آخر راهنمایی ادامه داد. هر چند که مشکلات اقتصادی خانواده و نبودن دبیرستان در روستا، سبب شد علیرضا به قم بیایید و در تعمیرگاه خودرو مشغول کارگری شود.
روحیه انقلابی را از پدر به ارث برده بود. خاطرات پانزده خرداد 42 ملکه ذهنش شده بود. با جسارت به سران نظام طاغوت و خانواده پهلوی لعن و نفرین می فرستاد و کتاب های درسیاش را خالی از عکس های آنان می کرد!
او تحت تربیت پدری بود که افتخار مقلدی امام را یدک می کشید و از قدیم رساله ایشان را به صورت آشکار در منزل نگه میداشت.
عناد علیرضا با طاغوت به اینها خلاصه نمی شد. او در دوران مدرسه از تغذیه دولت استفاده نمی کرد؛ وقتی برای شاه دعا می خواندند او سکوت می کرد و نوبت خواندن خودش که می شد دعا را نمی خواند. در جشن هایی که برای شاه می گرفتند، شرکت نمی کرد؛ حتی در جشن های 2500 ساله یک شب به تنهایی آذینبندی اطراف پاسگاه فردو و مدرسه را پاره کرد.
با اوجگیری انقلاب مردمی ملت، علیرضا هم به خیل انقلابیون پیوست و فعالانه در راهپیمایی ها، پخش اعلامیه و سخنرانی ها شرکت داشت.
یکبار در حین راهپیمایی دستگیر و چند روزی را در زندان اوین گذراند.
او دو بار هم از دست عمّال شاه، کتک مفصلی خورد اما هر بار انگیزههایش برای مبارزه با ظالمان طاغوت بیش از پیش شد. با ورود امام به ایران و آغاز مبارزات مسلحانه انقلابیون در تهران، حتی پای شکستهی علیرضا هم نتوانست او را از تکلیفش باز دارد. از 19 دی تا یوم الله 22 بهمن با عصا در خیابان های تهران ماند و لبیکش را از «ولی» پس نگرفت.
انقلاب که به پیروزی رسید به عضویت سپاه درآمد. طولی نکشید که حمله وحشیانه عراق به خاک وطن، او را مانند تمام آنها که غیرت دینی در رگهایشان جوشش داشت، به جبهه کشاند. حالا مدت های طولانی در منطقه می ماند و خیلی دیر به دیر به مرخصی می آمد.
مادر به گمان اینکه تأهل و همسر می تواند علیرضا را بیشتر در شهر نگه دارد، با اصرار او را مجاب به ازدواج کرد؛ اما زن و زندگی هم توانایی پابند کردن جوانِ مادر را نداشت و او را در پیمودن راه، از مسیر و هدف مقدسش دور نکرد.
مادر همسرش می گفت: دامادم در بدو خواستگاری به من گفت: «من با خون شهیدان پیمان بستهام که سلاحم را به زمین نگذارم.»
اینقدر کم به مرخصی می آمد که صدای اعتراض همسرش درآمد. وقتی به او گفت چرا اینقدر دیر به دیر به مرخصی می آیی؟ جواب داد: «من نمی خواهم دلبستگی به شما پیدا کنم و آن وقت دل ندارم به جبهه بروم. من برای این دنیا نیستم و باید پرواز کنم.» یکبار که از کنار گلزار رد می شدند گفته بود: «کاش منزلمان نزدیک گلزار بود، شما زود به زود به ما سر می زدی!»
به عبادت و اخلاقش خیلی اهمیت می داد. نمازهایش همیشه به جماعت بود و نماز جمعه را یک وظیفه سیاسی-الهی میدانست. در کشاورزی بسیار کمک حال پدر بود و هنوز هم درختان یادگاری از او باقی است. همیشه آراسته بود؛ حتی در مناطق عملیاتی که عموماً خاکی بود، با لباس تمیز و مرتب دیده می شد. قلب رئوفی داشت؛ پسر نابینایی در فامیل بود که علیرضا هر گاه به مرخصی می آمد او را به گردش می برد.
قبل از انقلاب، یکی از اقوام رادیویی را به خانواده اش داده بود. وقتی فهمید آن را شکست و گفت: "درب جهنم را با این (رادیو) به خانه باز کردید".
همیشه روی لبهایش تبسم داشت. حُسن بزرگ علیرضا محمدی برخورد خوب با نیروهای تحت امرش بود.
ارادت عمیقش به امام و شهدا از یاد نمی رود. اصلاً تکیه کلامش این بود: «امام، رزمندگان و جبهه را فراموش نکنید.»
در عملیات بیت المقدس و در خرمشهر، موج انفجار از ماشین به بیرون پرتابش کرد و او از ناحیه کمر آسیب دید.
در عملیات رمضان هم از ناحیه سر مجروح شد، هر چه اصرار کردیم، به عقب برنگشت. تا اینکه خبر شهادت پسرعمویش رسید. به قم آمد و پس از اتمام مراسم بی درنگ به جبهه بازگشت.
در کار و مسئولیتش جدی بود. حین عملیات بدر 24 ساعتی مهمات نداشتیم. برای سرکشی آمد. وضعیت را گزارش دادیم. بلافاصله بیسیم را آوردند. با عقبه تماس گرفت. به کسی که مسئولیت پشتیبانی قسمت ما را داشت، گفت: «اگر تا سه ساعت دیگر مهمات را اینجا رساندی که هیچ، اگر نرساندی میآیم آنجا و خودت را به جای گلوله های خمپاره بر سر دشمن میریزم.» دو ساعت و چهل دقیقه بیشتر طول نکشید که حدود 800 گلوله از ارتش گرفتند و آوردند.
بعد از عملیات بدر، پس از پیشروی نیروها به سمت جاده امالقصر، برای شناسایی منطقه با موتور در حرکت بودیم. آتش سنگین بود و هلی کوپترهای دشمن بالای سرمان! در همان اثنا تیری به کمر علیرضا اصابت کرد و او به زمین پرتاب شد.
شجاعتش برایمان مثال زدنی بود. یکبار خبر دادند گلوله در یکی از خمپاره ها گیر کرده، هیچ کس جرأت نداشت نزدیک قبضه شود؛ او بی هیچ ترسی جلو رفت و مسئله را حل کرد.
عشق اهلبیت در تار و پودش تنیده بود. قبل از عملیات والفجر 8، سنگر آتشبار واحد خمپاره لشکر، عزاداری به پا کرد. یک مقدار صدای سینه زنی و ذکر یا حسینشان زیاد شد. کسی به سمت سنگر دوید، پرده را بالا و فریاد زد: «ساکت، ساکت.» شهید محمدی بود. گفت مگر شما نمی دانید الان شب است و احتمال می رود صدای شما به آن طرف اروند برسد؟ مگر نمیدانید که شما مخفیانه به اینجا آمده اید؟ چرا اینقدر صدایتان را بلند کردید؟ این را گفت و رفت.
عزاداری تقریباً به هم خورد و بچه ها رفتند توی لک. رفتم سمت ساختمان فرماندهی گردان ادوات، بلکه به او بگویم بهتر بود با متانت و آرامش بیشتری به بچه ها تذکر می دادی. در تاریکی شب او را کنار منبع آب دیدم که نشسته و گریه می کند. به او که رسیدم بلند شد و گفت: «چرا باید اینطور باشد که ما حتی نتوانیم برای ائمه معصومین(ع)، برای شهادت مظلومانه امام حسین(ع) عزاداری کنیم؟ چرا این قضایا را پیش آوردند که بعد از 1400 سال هنوز ائمه(ع) ما مظلوم باشند؟ خدا لعنت کند کسانی که این روزها را بر سر ائمه(ع) و شیعیان آوردند...» وقتی او را در این حال دیدم و متوجه ناراحتیاش شدم، از گفتن حرفهایم صرف نظر کردم.
به روحانیت علاقه داشت. می گفت: «ما باید دوستدار روحانیت و پشتیبان آن باشیم؛ زیرا این روحانیت بوده که از ابتدای خلقت، طلایهدار خوبیهاست؛ از حضرت آدم تا موسی و عیسی و حضرت رسول(ص)... همه روحانی بودند و امروز امام خمینی که عظمت و شرف این ملت و اسلام را دوباره زنده کرد و به آنها برگرداند، یک روحانیست. ما نباید اشتباهات بعضی از روحانیون را به حساب همه روحانیت بگذاریم.»
بیست و پنجمین روز بهمن سال 64 از خاطرم دور نمی شود. صبح قبل از شهادت، دیدمش. بوی شهادت حتی از پشت آن چهره خاکآلود هم به مشام میرسید. ساعتی بعد موعد پرواز علیرضا محمدی رسید؛ این همان چیزی بود که مدتها انتظارش را می کشید. در عملیات والفجر8 سر مبارکش هدف تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
دلاوریهایش در عملیات حصر آبادان، فتح المبین، محرم، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر4، خیبر، بدر، کربلای4 و والفجر8 به یادگار مانده است.
نوزادی که در سال 1341 چشمان خانواده حاج علی اکبر محمدی را روشن نمود "علیرضا" نام گرفت. او چه خوشاقبال بود که در روستای فردو و در میان مردمان اهل ایمان و انقلابیاش چشم به دنیا گشود؛ خصوصاً که پدر نیز به لحاظ دینداری سرآمد بود.
علیرضا با همان سن کم، سوره های کوچک قرآن را از پدر می آموخت و با زبان شیرین کودکانه اش می خواند. دوران مدرسه را با شوق آغاز کرد و تا سال آخر راهنمایی ادامه داد. هر چند که مشکلات اقتصادی خانواده و نبودن دبیرستان در روستا، سبب شد علیرضا به قم بیایید و در تعمیرگاه خودرو مشغول کارگری شود.
روحیه انقلابی را از پدر به ارث برده بود. خاطرات پانزده خرداد 42 ملکه ذهنش شده بود. با جسارت به سران نظام طاغوت و خانواده پهلوی لعن و نفرین می فرستاد و کتاب های درسیاش را خالی از عکس های آنان می کرد!
او تحت تربیت پدری بود که افتخار مقلدی امام را یدک می کشید و از قدیم رساله ایشان را به صورت آشکار در منزل نگه میداشت.
عناد علیرضا با طاغوت به اینها خلاصه نمی شد. او در دوران مدرسه از تغذیه دولت استفاده نمی کرد؛ وقتی برای شاه دعا می خواندند او سکوت می کرد و نوبت خواندن خودش که می شد دعا را نمی خواند. در جشن هایی که برای شاه می گرفتند، شرکت نمی کرد؛ حتی در جشن های 2500 ساله یک شب به تنهایی آذینبندی اطراف پاسگاه فردو و مدرسه را پاره کرد.
با اوجگیری انقلاب مردمی ملت، علیرضا هم به خیل انقلابیون پیوست و فعالانه در راهپیمایی ها، پخش اعلامیه و سخنرانی ها شرکت داشت.
یکبار در حین راهپیمایی دستگیر و چند روزی را در زندان اوین گذراند.
او دو بار هم از دست عمّال شاه، کتک مفصلی خورد اما هر بار انگیزههایش برای مبارزه با ظالمان طاغوت بیش از پیش شد. با ورود امام به ایران و آغاز مبارزات مسلحانه انقلابیون در تهران، حتی پای شکستهی علیرضا هم نتوانست او را از تکلیفش باز دارد. از 19 دی تا یوم الله 22 بهمن با عصا در خیابان های تهران ماند و لبیکش را از «ولی» پس نگرفت.
انقلاب که به پیروزی رسید به عضویت سپاه درآمد. طولی نکشید که حمله وحشیانه عراق به خاک وطن، او را مانند تمام آنها که غیرت دینی در رگهایشان جوشش داشت، به جبهه کشاند. حالا مدت های طولانی در منطقه می ماند و خیلی دیر به دیر به مرخصی می آمد.
مادر به گمان اینکه تأهل و همسر می تواند علیرضا را بیشتر در شهر نگه دارد، با اصرار او را مجاب به ازدواج کرد؛ اما زن و زندگی هم توانایی پابند کردن جوانِ مادر را نداشت و او را در پیمودن راه، از مسیر و هدف مقدسش دور نکرد.
مادر همسرش می گفت: دامادم در بدو خواستگاری به من گفت: «من با خون شهیدان پیمان بستهام که سلاحم را به زمین نگذارم.»
اینقدر کم به مرخصی می آمد که صدای اعتراض همسرش درآمد. وقتی به او گفت چرا اینقدر دیر به دیر به مرخصی می آیی؟ جواب داد: «من نمی خواهم دلبستگی به شما پیدا کنم و آن وقت دل ندارم به جبهه بروم. من برای این دنیا نیستم و باید پرواز کنم.» یکبار که از کنار گلزار رد می شدند گفته بود: «کاش منزلمان نزدیک گلزار بود، شما زود به زود به ما سر می زدی!»
به عبادت و اخلاقش خیلی اهمیت می داد. نمازهایش همیشه به جماعت بود و نماز جمعه را یک وظیفه سیاسی-الهی میدانست. در کشاورزی بسیار کمک حال پدر بود و هنوز هم درختان یادگاری از او باقی است. همیشه آراسته بود؛ حتی در مناطق عملیاتی که عموماً خاکی بود، با لباس تمیز و مرتب دیده می شد. قلب رئوفی داشت؛ پسر نابینایی در فامیل بود که علیرضا هر گاه به مرخصی می آمد او را به گردش می برد.
قبل از انقلاب، یکی از اقوام رادیویی را به خانواده اش داده بود. وقتی فهمید آن را شکست و گفت: "درب جهنم را با این (رادیو) به خانه باز کردید".
همیشه روی لبهایش تبسم داشت. حُسن بزرگ علیرضا محمدی برخورد خوب با نیروهای تحت امرش بود.
ارادت عمیقش به امام و شهدا از یاد نمی رود. اصلاً تکیه کلامش این بود: «امام، رزمندگان و جبهه را فراموش نکنید.»
در عملیات بیت المقدس و در خرمشهر، موج انفجار از ماشین به بیرون پرتابش کرد و او از ناحیه کمر آسیب دید.
در عملیات رمضان هم از ناحیه سر مجروح شد، هر چه اصرار کردیم، به عقب برنگشت. تا اینکه خبر شهادت پسرعمویش رسید. به قم آمد و پس از اتمام مراسم بی درنگ به جبهه بازگشت.
در کار و مسئولیتش جدی بود. حین عملیات بدر 24 ساعتی مهمات نداشتیم. برای سرکشی آمد. وضعیت را گزارش دادیم. بلافاصله بیسیم را آوردند. با عقبه تماس گرفت. به کسی که مسئولیت پشتیبانی قسمت ما را داشت، گفت: «اگر تا سه ساعت دیگر مهمات را اینجا رساندی که هیچ، اگر نرساندی میآیم آنجا و خودت را به جای گلوله های خمپاره بر سر دشمن میریزم.» دو ساعت و چهل دقیقه بیشتر طول نکشید که حدود 800 گلوله از ارتش گرفتند و آوردند.
بعد از عملیات بدر، پس از پیشروی نیروها به سمت جاده امالقصر، برای شناسایی منطقه با موتور در حرکت بودیم. آتش سنگین بود و هلی کوپترهای دشمن بالای سرمان! در همان اثنا تیری به کمر علیرضا اصابت کرد و او به زمین پرتاب شد.
شجاعتش برایمان مثال زدنی بود. یکبار خبر دادند گلوله در یکی از خمپاره ها گیر کرده، هیچ کس جرأت نداشت نزدیک قبضه شود؛ او بی هیچ ترسی جلو رفت و مسئله را حل کرد.
عشق اهلبیت در تار و پودش تنیده بود. قبل از عملیات والفجر 8، سنگر آتشبار واحد خمپاره لشکر، عزاداری به پا کرد. یک مقدار صدای سینه زنی و ذکر یا حسینشان زیاد شد. کسی به سمت سنگر دوید، پرده را بالا و فریاد زد: «ساکت، ساکت.» شهید محمدی بود. گفت مگر شما نمی دانید الان شب است و احتمال می رود صدای شما به آن طرف اروند برسد؟ مگر نمیدانید که شما مخفیانه به اینجا آمده اید؟ چرا اینقدر صدایتان را بلند کردید؟ این را گفت و رفت.
عزاداری تقریباً به هم خورد و بچه ها رفتند توی لک. رفتم سمت ساختمان فرماندهی گردان ادوات، بلکه به او بگویم بهتر بود با متانت و آرامش بیشتری به بچه ها تذکر می دادی. در تاریکی شب او را کنار منبع آب دیدم که نشسته و گریه می کند. به او که رسیدم بلند شد و گفت: «چرا باید اینطور باشد که ما حتی نتوانیم برای ائمه معصومین(ع)، برای شهادت مظلومانه امام حسین(ع) عزاداری کنیم؟ چرا این قضایا را پیش آوردند که بعد از 1400 سال هنوز ائمه(ع) ما مظلوم باشند؟ خدا لعنت کند کسانی که این روزها را بر سر ائمه(ع) و شیعیان آوردند...» وقتی او را در این حال دیدم و متوجه ناراحتیاش شدم، از گفتن حرفهایم صرف نظر کردم.
به روحانیت علاقه داشت. می گفت: «ما باید دوستدار روحانیت و پشتیبان آن باشیم؛ زیرا این روحانیت بوده که از ابتدای خلقت، طلایهدار خوبیهاست؛ از حضرت آدم تا موسی و عیسی و حضرت رسول(ص)... همه روحانی بودند و امروز امام خمینی که عظمت و شرف این ملت و اسلام را دوباره زنده کرد و به آنها برگرداند، یک روحانیست. ما نباید اشتباهات بعضی از روحانیون را به حساب همه روحانیت بگذاریم.»
بیست و پنجمین روز بهمن سال 64 از خاطرم دور نمی شود. صبح قبل از شهادت، دیدمش. بوی شهادت حتی از پشت آن چهره خاکآلود هم به مشام میرسید. ساعتی بعد موعد پرواز علیرضا محمدی رسید؛ این همان چیزی بود که مدتها انتظارش را می کشید. در عملیات والفجر8 سر مبارکش هدف تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
دلاوریهایش در عملیات حصر آبادان، فتح المبین، محرم، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر4، خیبر، بدر، کربلای4 و والفجر8 به یادگار مانده است.
بسم الله الرحمن الرحیم
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
گمان مبرید آن کسانی که در راه خدا کشته شدند مردهاند بلکه زندهاند و نزد خدایشان روزی دارند.
با رسیدن ماه محرم ماهی که خون بر شمشیرها پیروز شد هاشمیان بر بنی عباس پیروز شدند ماهی که خون اباعبدالله الحسین(ع) بر روی زمین ریخت و ماهی که حسینبن علی(ع) تمامی را دعوت به جهاد نمود حال (زمان) تکرار شد و حسین زمان قیام کرده و یزید زمان یعنی صدام کافر به کشور ما نه بلکه به خاک اسلامی ما تجاوز کرده، حال یاری می خواهد باید شتافت و کوتاهی نکرد. با درود بر سالار شهیدان حسینبن علی(ع) و سلام بر بزرگ منجی بشریت امام زمان و درود فراوان بر فرمانده کل قوا امام خمینی که طلیعه افزون این انقلاب اسلامی است، این وصیت نامه را شروع می کنم چند نکته با جوانان غیور دارم و یک نکته با مادران با اینکه مادران چه مادرانی شیرزنان بگو که چطور ایثار می کنند و فرزندانشان را مانند اسماعیلها به جبهه می فرستند و با جوانان که بهترین کارکرد و فداکاری در جبهه ها و پشت جبهه دارند. اما ای جوانان نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد ای جوانان مبادا در غفلت بمیرید که علی(ع) در محراب شهید شد و ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که در محضر خدا نمی توانید جواب حضرت زینب(س) را بدهید که او تحمل 72 شهید را نمود همه مثل مادر وهب جوانانتان را به جبهه های نبرد بفرستید و حتی جسد آنان را تحویل نگیرید چون مادر وهب فرمود بدن و سری را که در راه خدا دادم پس نخواهم گرفت ای برادران استغفار و دعا را از یاد مبرید که بهترین درمان دردها دعاست. همیشه به یاد خدا بوده باشید و هیچ وقت از ولایت فقیه دور نشوید و روحانیت را از خود دور نبینید و امام ز جان عزیزترمان را فراموش نکنید و همه مواقع امام را دعا کنید و زیر هیچ چتر و گروه و سازمانی نبوده فقط خط امام. پس مادرم ناراحت نباش وحی به من رسیده و برای من امکان بازگشت برای زندگی نیست. اکنون که این وصیت نامه را می نویسم ساعت هایی دیگر به حمله نمانده آن هم چه حمله ای و چه شوری. حسین جان اینان عاشقانند، امشب چه نینوایی خواهد شد، حسینیان دور هم نشستهاند و همدیگر را میبوسند و همدیگر را بغل می کنند، عجب صفایی، بیاختیار میگریم، اشک شوق می ریزم چه کربلایی خواهد شد، دسته ها، گردانها، تیپ ها، یگان ها همه آماده اند، همه مشغول کارند؛ یکی وصیت نامه می نویسد، یکی آموزش میبیند، راستی کربلا تکرار شده، یکی خداحافظی می کند. برادران جوان از قافله عقب نمانید خود را آماده کنید که اگر عَلَم از دست دوستت افتاد بیایی و برداری؛ دوست داشتم مادرم می بودی و قافله های حسینی را می دیدی که به طرف کربلا در ماه محرم آن هم در چه شبی حرکت کرده اند. خدانگهدار امام عزیزمان باشد دیگر عرضی نیست جز دعا به جان امام و اسلام.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز مردن مهراس مردار بود هر آنکه او را نکشند
علیرضا محمدی
این کتاب از مجموعه ستارگان حرم کریمه روایت سرداران و فرماندهان استان قم است که به گوشه هایی از زندگی این شهیدان می پردازد.
نام کتاب: شهید علیرضا محمدی فردویی
نویسنده: فائزه سعادتمند ناشر: انتشارات حماسه یاران قیمت: ۲۵۰۰ تومان قطع: پالتویی