زمستان سال ۱۳۳۸ در شب ميلاد با برکت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي(ص) در خانواده اي مذهبي پسری به دنيا که آمد او را مصطفي ناميدند. مصطفي گويي از ابتدا برگزيده بود، وجود او هماره مايه خير و برکت براي خانواده اش بود. او توانست تنها تا دوره راهنمایي به کسب علم و دانش بپردازد. به قول پدر بزرگوارش مصطفي پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل کند که خود تحصيل کند ولي ديگران کار کنند. با وجود اين که دانش آموز ممتازي بود درس را رها کرد و سراغ کار رفت. يکي از همکلاسي هاي قديمي او تعريف مي کند: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از مصطفي مي خواست که پرده خواني کند؛ او هم هميشه با خوشحالي می پذیرفت؛ داستانهايي که بيشتر تعريف مي کرد، "ماجراي حُر و زائر کربلا، داستان مختار، داستان طفلان مسلم" بود. مصطفی داستان حُر را بسيار دوست مي داشت و هر وقت که اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را روایت می کرد.
پس از ترک تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يکي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در کاراته موفقيت هايي کسب نمود. پس از پيروزي انقلاب، مصطفي در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت. از ديگر فعالیت های او تشکيل يک تعاوني کشاورزي به کمک چند تن از دوستان همفکرش بود که هدفي جز کمک در امر خود کفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود که جنگ تحميلي آغاز شد؛ مصطفي دست از کار کشيد و راهي جبهه گردید. يکي از همرزمانش در اين باره مي گويد: «وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت که برادران! جنگ بر اين کار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع کنيم.» مصطفي مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شکوهی آفريد. در غرب بود که با آتش پدافند، هواپیمای سوخوي متجاوز عراقي را سرنگون ساخت. مدتي هم فرمانده خط غرب گشت و در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرک و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» که منجر به تثبيت خط پدافندي جزاير جنوبي مجنون شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از قرارگاه خاتم النبياء دريافت کرد؛ اگرچه ـ هيچکس به جز تني چند از دوستانش ـ از آن مطلع نشد. مصطفي با همين شيوه و از همين کارها به خلوص رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه خيبر يافت. پس از عمليات، ديگر او چهره آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش ـ سيدالشهداء(ص) ـ بود. او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم اشتباه مي کنيد! اين من نيستم که .... اين خود سيدالشهداست که نظر دارد بر اين گردان...»
مصطفي از ابتدا برگزيده بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند قرب به حق را بيابد. سرانجام عمليات بدر وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي گردید. او بر همگان ثابت کرد که روحش آماده پرواز است. اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد: «بچه ها! من کلهرم! شما را به خدا مرا حلال کنيد... من روسياه، من گنهکار را حلال کنيد!»
منبع: کتاب امير خط شکن،نوشته سيدمحمد رضامصطفوي
از دیرباز با شهید گرانقدر مصطفی کلهری آشنا بودم. آقا مصطفی در شجاعت بیباکی و استقامت کمنظیر بود، در بحبوجه انقلاب هدایت و رهبری جوانان در مبارزات و تظاهرات خیابانی را به عهده گرفته بود. تا اینکه مورد تعقیب عوامل رژیم طاغوت قرار گرفت و در یکی از تظاهرات خیابانی شناسایی و با شلیک و اصابت گلوله دستگیر شد. چند روزی با مراقبت مأموران در بیمارستان نکویی قم تحت درمان بود و پس از بهبودی نسبی، در زندان قصر تحت نظر کمیته مشترک گروه خرابکاران قرار گرفت و با پیروزی انقلاب از زندان آزاد شد.
راوی: برادر سيد محمد رضا مصطفوي
در آن ایام که افتخار پاسداری از بیت امام(ره) در جماران را داشتم، آقا مصطفی پیش من آمد و تقاضایی کرد که فلانی اگر امکان دارد برایم وقت ملاقات بگیر. چند روزی بعد خواسته او عملی شد. روز ملاقات با ناباوری میگفت: «یعنی من این سعادت را دارم که بروم دست امام را ببوسم! اگر این توفیق را پیدا کردم زیاد حرف دارم با امام بگویم.»
خدمت امام رسیدیم، آقا مصطفی دست امام را می بوسید، به صورت می کشید و اشک میریخت یکی دوبار هم سرش را بلند کرد و با گریه گفت: «آقا برای ما دعا کنید.»
وقتی بیرون منزل امام آمدیم، گفتم: «شما که میگفتی من خیلی حرف دارم پس چی شد؟»
گفت: «من در مقابل عظمت امام نتوانستم چیزی بگویم. ولی امام در حق من دعا کند همه خواسته های من برآورده میشود. هر چه تا به حال زحمت کشیدم و برای خدا بود و اگر اجر دنیوی داشته همین افتخار ملاقات با امام بود. امروز ایمان و اعتقادم به امام صد برابر شد. اگر یک روز پشت جبهه میماندم امروز دیگر آن یک روز هم نمیمانم به خاطر این که امام تکلیف کرد که به جبهه برویم.»
راوی: برادر محسن موحدی
شاید اولین کسی که نام فلق را بر روی برو بچههای مخلص، متعبد و اهل نماز شب جبهه گذاشت شهید مصطفی کلهری بود. او به هر کس که اهل تهجد و شب زندهداری بود فلق میگفت.
در یکی از خطهای پدافندی جنوب، یکی از همین بچهها آمده بود تا چند روزی مرخصی بگیرد. آقا مصطفی وقتی نگاه به چهرهاش انداخت، گفت: «شما پیش برادر غلامپور -که بعدها به شهادت رسید- بروید و بگویید من فلق هستم، فلانی مرا پیش شما فرستاده تا مرخصی بگیرم.»
این بنده خدا غافل از همه جا، پیش شهید اکبر غلامپور آمد و موضوع را مطرح کرد و تقاضای مرخصی نمود!
شهید غلامپور که معاونت گردان را به عهده داشت و از موضوع خبر داشت با شنیدن این مطلب خندید و مرخصی او را نوشت.
راوی: برادر سید محمد رضا مصطفوی
انسان متواضع و فروتنی بود که عنوان فرماندهی هرگز دلش را نلرزاند. وقتی به محوطه گردان وارد میشد در برابر بچهها دست ادب به سینه میگذاشت و با تک تک بچهها سلام و احوالپرسی میکرد. با این همه، ابهت خاصی پیش چشم بچهها داشت. وقتی در جمعی حاضر میشد، بچهها چنان احترام او را داشتند که به خود اجازه نمیدادند بلند صحبت کنند. ابهت فرماندهیاش واقعا به جا بود. بچههایی که با او در یک اتاق بر سر یک سفره مینشستند، میدانستند شست و شوی ظرفها با آقا مصطفی است و اگر کسی مانع میشد کافی بود شهید کلهری تنها نگاهی بیندازد تا او کنار برود!
راوی: برادر اکبر قمی الاصل
- خستگی ناپذیر بود. از آن روز که پا به جبهه گذاشت، کمتر به شهر بازگشت.روزی به توصیه دوستان از سر آشنایی و دوستی به او گفتم: «آقا مصطفی شما چرا به مرخصی نمیروی؟ چرا به پدر و مادرت سر نمیزنی؟»
با آن وقار و ادبی که داشت، جواب داد: «ما بچههای پایین شهر هستیم و برای ما اینجا و آنجا ندارد.»
گفتم: «یعنی چه، شما باید به پدر و مادرتان هم سری بزنید.»گفت: «پدرم اینجاست، مادرم هم اینجاست، همه کس و کارم اینجا هستند.»
راوی: یکی از دوستان شهید
ستاد لشگر تعداد چهار یا پنج دستگاه موتور سیکلت را در اختیار آقا مصطفی قرار داد تا یکی از آنها را خود استفاده کند و بقیه را به دیگر نیروها واگذار کند. ایشان هم با در نظر گرفتن برخی ملاحظات، مثل سابق جبهه و تمکن مالی نیروها، موتور را به آنان واگذار کرد و سهم خود را به یکی دیگر از بچههای بسیجی داد.
در نهایت موتور سیکلت دیگری به ایشان دادند اما این بار هم آن را به شخص دیگری واگذار کرد.
زمانی که علت این کار را پرسیدند گفته بود: «اینها از قشر مستعضف هستند و اگر چیز ناقابلی باشد باید به اینها داد، شاید نیاز من به اندازه آنها نباشد.»
راوی: برادر محسن موحدی
درعملیات خیبر که اولین عملیات آبی، خاکی ما در دوران دفاع مقدس بود، گردان خط شکن سیدالشهدا تلفات زیادی داد. پس از عملیات هم دشمن دست به اجرای پاتکهای شدیدی زد. شهید مهدی زین الدین فرمانده لشگر۱۷ علی بن ابی طالب(ع) با دیدن چنین صحنهای دستور عقب نشینی بچههای گردان را داد تا نیروهای تازه نفسی وارد میدان شوند اما شهید کلهری اعلام کرد قرار است تا آخرین نفس و نیرو و توانی که داریم ایستادگی کنیم. با وجودی که کادرِ فرماندهی گردان را از دست داده بود، خود تک و تنها قبضه آرپیچی برداشت و در میان نیزارها و با تلاقها به این سو و آن سو میرفت و مشغول شلیک میشد تا مانع پیشروی بشود.
راوی: برادر رضا عباس زاده
آقا مصطفی شهادتی دوست داشت که با پیکری خونین به دیدار معبود بشتابد، هر وقت با دوستانش مینشست، سخن از شهادت به میان میآورد و میگفت: «مثل حضرت اسماعیل که در مسلخ عشق، دست و پا زد، من هم میخواهم در خون خود بغلتم.»
عملیات بدر پس از انجام شناسایی، بچههای گردان را با وضعیت منطقه آشنا کرد. بر خلاف گذشته که خنده بر لبانش مینشست این بار با حالت خاصی از بچهها حلالیت طلبید. صبح روز بعد که او را دیدم به خاطر از دست دادن بچههای خوب گردان ناراحت به نظر میرسید. اما هیچ شکوهای را بر زبان جاری نکرد و گفت: «ما تنها امید و توکلمان به خداست.» همان وقت دشمن اجرای پاتکی سنگین را در سر میپروراند. حرکت تانکهای دشمن آغاز شد. شهید کلهری به دستور فرماندهی لشگر، گروهانی را در مقابل تانکها مستقر کرد و توانست تا حدودی مانع پیشروی دشمن شود. بعدازظهر روز سوم دشمن پاتک خود را با آتش پر حجم تانکها و شلیک گلوله مستقیم آغاز کرد. زمانی که تانکها به مواضع نیروهای خودی نزدیک شده بودند آقا مصطفی برای سرکشی به بچهها و غسل شهادت پشت خط رفته بود. به محض اینکه بچهها او را از چنین وضعیتی مطلع میکنند، سوار موتور میشود و بلافاصله خود را به خط مقدم میرساند. قبضه آرپیجی او را به پایین خاکریز میآورند و میگویند: «اجازه دهید کس دیگری این کار را انجام دهد. شما گردان را هدایت کنید.» اما ایشان میگوید: «کار از کار گذشته» و از بچهها میخواهد تمام امکاناتشان را به کار گیرند و به مقابله با دشمن بپردازند.دقایقی نمی گذرد که آقا مصطفی با شلیک چند گلوله، هدف تیر کالیبر قرار گرفته و به آرزوی خود میرسد.
راوی: همرزم شهید
منبع:
کتاب امير خط شکن، نوشته سيدمحمد رضامصطفوي
...خدايا! توبه مرا قبول کن در اين وقت سحر، مرا دوست بدار و به نزد خود ببر. چرا مرا نمي بري، من قبول دارم، آدم بدي هستم. تو به لطف خود مرا ببر. ديگر نمي توانم زنده بمانم. به شهادت اين برادران خسته شدم. از بس خانه مفقودين، شهدا و مجروحين رفتم، از بس که مادران آنها را ديدم ديگر نمي توانم به گلزار بروم. قلب من تنگ شده است.
خدايا! مي خواهم شهادتي نصيبم کني که اگر جنازه مرا آوردند تکه تکه باشد تا نزد شهداي ديگر سرفراز باشم.
خدايا! مرا با شهداي کربلا محشور کن. خدايا! نمي دانم چطور با تو صحبت کنم با اين گناهاني که کرده ام ولي مي دانم که تو کريمي، اميد نااميداني، ديگر نمي دانم چيزي بگويم فقط مرا بيامرز و مديون خون شهدا مکن.
از خدا مي خواهم که شهادت نصيبم کند و ديگر هيچ آرزويي ندارم. در جبهه غرب که اين سعادت نصيب من نشد ولي وقتي که به جنوب آمدم ياد امام حسين(ع)، ابوالفضل(ع)، علي اکبر(ع)، قاسم و ۷۲ تن افتادم و دلم آتش گرفت و گفتم چه قدر بيلياقت هستم که تا به حال زنده ماندم. دعا کنيد که خدا سايه امام خميني را از سر مستضعفان کم نکند و عمرش را به بلندي آفتاب کند.
برادران و خواهرانم! فرزندانتان را در راه اسلام تربيت کنيد. نگاه به زير دستان خود کنيد که خدا از شما راضي باشد. خدا را شکر کنيد و نگاه به بالا دست خود نکنيد که طمع دنيا شما را بگيرد. در سختي ها آن قدر صبر کنيد که صبر از دست شما خسته شود. زماني که دنيا رو به شما آورد، پشت به دنيا کنيد. از هرچه که به سر شما مي آيد راضي باشيد. البته آزاده باشيد، تا مي توانيد به فقيران کمک کنيد. روزي را از خدا بخواهيد، نه از بنده خدا...
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
مصطفي کلهر
نام کتاب: شهید مصطفی کلهری
نام نویسنده: لیلا موسوی ناشر: انتشارات حماسه یاران قیمت: ۲۵۰۰ تومان قطع: پالتویی