شهید مجید زین الدین
نام شهید: مجید
نام خانوادگی شهید: زین الدین
نام پدر : عبدالرزاق
محل تولد:قم
تاریخ تولد : 1343/07/06
وضعیت تاهل : مجرد
تاریخ شهادت : 1363/08/28
محل شهادت :جاده بانه - سردشت
نحوه شهادت :توسط منافقین (گروهک خبات)
نام عملیات :
رمز عملیات :
محل دفن :گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام
‫تصاویر‬
‫زندگی نامه
‫خاطرات‬
فیلم و صوت
وصیت نامه ‫
‫اسناد‬
‫دست نوشته‬
معرفی کتاب

شهید مجید زین الدین در پنجم مهر ماه سال ۱۳۴۳ در تهران متولد شد. نوری که از کوچکی بر چهره معصومش درخشنده بود، خانواده اش را امیدوار کرد که مجید در آینده دانشمندی برجسته و یا مجاهدی شکست ناپذیر خواهد گشت.

سه ساله بودکه توانست قرآن بخواند. در ۴ سالگی روزه می گرفت و علی رغم اصرار خانواده برای شکستن روزه آن روز، راضی نشد روزه خویش را باز کند. او با همین انگیزه های اعتقادیش در زد و خوردهای دوران انقلاب اسلامی همراه دوستانش، اقدام به ساخنن کوکتل مولوتف نموده به مبارزه بر علیه طاغوت پرداخت.

مجید در دوران تحصیلات خود ضمن عضویت در انجمن های اسلامی مدارس و دبیرستانهایی که در آنها مشغول تحصیل بود، به فعالیتهای سیاسی خود نیز ادامه می داد و در زمان خفقان رژیم منحوس پهلوی در ضمن فعالیت در مدارس و دبیرستانها، در امور پخش جزوات و عکسهای حضرت امام و پخش نوارهای ایشان برادر را نیز یاری می کرد که یکبار در همین رابطه از طرف شهربانی قم دستگیر و زندان شد.

با شروع جنگ تحمیلی، مجید که دوران دبیرستان خود را در شهر خون و قیام قم طی می کرد، بر حسب احساس وظیفه شرعی، با وجود علاقه و استعداد وافری که به مطالعه و ادامه تحصیل خصوصاً در رشته پزشکی داشت کلاس درس را با موافقت مسئولین رها و بی درنگ خود را در صحنه های پیکار حق علیه باطل در جبهه سر پل ذهاب و گیلانغرب حاضر نمود. او پس از آن نیز هیچ وقت صحنه پیکار را رها نساخت مگر در زمان امتحانات آخر سال، که در زمان لازم در جلسات امتحان دبیرستان حاضر و پس از اتمام برنامه امتحانی خود مجدداً به جبهه های نور علیه ظلمت بازمی گشت.

در زمان دوران تحصیلات دبیرستانی خود، در بسیاری از عملیاتهای چریکی در کردستان، سرپل ذهاب، گیلانغرب و جبهه های جنوب توفیق شرکت را یافته و چندین بار نیز زخمی می شو د.

مجید در پشت جبهه هیچ وقت آرام نمی گرفت. روح پر تلاطم و اراده استوار و عزم راسخ او، همواره او را به سوی جبهه می کشاند، گاهی وضعیت ایجاب می کرد در پشت جبهه مانده و به برنامه های درسی خود برسد. برای اینکه خود را متقاعد کند که به فکر جبهه و جنگ است هر چند وقت یکبار به بانک خون مراجعه کرده و خون خود را برای رزمندگان اسلام اهدا می نمود.

از آنجایی که وظیفه اصلی خود را شرکت در جهاد مقدس اسلامی می دانست، لذا به درسهای خود اهمیت کمتری می داد و همین مسئله باعث شد مادرش از وی بخواهد که لااقل چند ماهی در قم بماند و پس از گرفتن دیپلم، دوباره راهی جبهه ها شود. مجید نیز به تبعیت از دستورات مادر در قم ماند و پس از گرفتن دیپلم، عازم شد و در عملیات پیروزمند و کفر شکن والفجر چهار شرکت نمود.

وی همزمان با عملیات والفجر چهار، در اولین فرصت به عضویت سپاه و لشکر علی بن ابیطالب(ع) در آمد. ایمان و اراده و روح بزرگ و عزم راسخ و تلاش مستمر او باعث شد تا جزء نیروهای واحد اطلاعات و عملیات لشکر قرار گرفته در کوتاه ترین مدت به خاطر استعداد بی نظیر و رشد سریعش به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ دو لشکر انتخاب گردد.

مجید در طی خدمات خود در جبهه های جنگ، بارها شجاعانه به عمق خاک دشمن نفوذ کرد و اطلاعات ارزشمندی را برای جمهوری اسلامی به ارمغان آورد. او در محورهای شناسایی عملیات خیبر و در آخرین مأموریت خود خالصانه و بی شائبه تلاش نمود و در پی شناسایی های ارزشمند او و یاران همرزمش ضربات کوبنده ای به دشمن خوار و زبون وارد شد.

هر محوری که با مسئولیت مجید مورد شناسایی قرار می گرفت، برای لشکر اعتبار خاصی داشت و مایه قوت قلب فرماندهان و مسئولین مربوطه بود به گونه ای که آنان اطمینان داشتند این شناسایی ها صد در صد واقع بینانه است.

پس از انتظار زیادی که خانواده اش برای دیدار او متحمل شدند، آخرین باری که به قم آمد، تمامی عکسهای خود را جمع آوری کرده و در مقابل پرسش خانواده جواب می دهد که «می خواهم اگر شهید شدم عکسی گمنام باشم.»

روح متعبد و مقید به مسائل شرعی مجید به همراه ایمان و اراده او و افق دیدش مسئولین را امیدوار ساخته بود که این غنچه نشکفته و نونهال تازه رسته، همچون برادر گرانقدرش در آینده نه چندان دوری سرداری بزرگ و علمداری سلحشور و مجاهدی نستوه خواهد شد؛ لیک دست تقدیر الهی تا همین جای عمل را از او پذیرفت و او رابه قربانگاه عشق دعوت کرد. سرانجام مجید زین الدین دوشادوش برادرش مهدی در جاده بانه-سردشت در کمین ضد انقلاب افتاد و دعوت ایزدی را لبیک گفت.

منبع: کتاب موفقیت در فرماندهی،تهیه و تنظیم واحد تبلیغات لشکر علی بن ابی طالب(ع(

 

ساکن تهران بودیم و منتظر به دنیا آمدن مجید. توی محیط بسیار فاسد تهران، نگه داشتن حجاب و دوری از حرام مثل موسیقی ها و مطرب­ها کار راحتی نبود. با این حال من خیلی مراقب بودم. حتی مهمان ­های مرد و مستأجرمان که رفت و آمد داشتند احتیاط می کردم مبادا باهاشان برخوردی داشته باشم. حاج آقا هم حواسشان به حلال و حرام جمع بود. سعی ام بر این بود بچه هایم را طوری بار بیاورم که افراد بدرد بخوری باشند. هم برای دین هم برای جامعه.

راوی: مادر شهید


 

 

از افتخارات خانواده­‌ی ما این بوده است که نسل اندر نسل روحانی زاده­‌ایم و شجره­‌ی ما بر می گردد به "زین‌الدین بن علی" ملقب به "شهید ثانی". روی همین حساب مهدی و مجید از طفولیت علاقمند بودند به روحانیت. زمانی هم که خرم آباد بودیم با آیت الله مدنی مأنوس شده بودند.

با امام(ره) زندگی نکرده بودند. ولی جوری مرید حضرت امام(ره) شدند که پای مکتب ایشان خودشان را زدند به آب و آتش. آخر هم فدایی شدند، فدایی مکتب امام(ره).

راوی: پدر شهید


 

 

هنوز انقلاب نشده بود. حاج آقا فراری بود، مجید می رفت دم حرم کارت پستالهای ضد شاه می فروخت، پوسترهای حضرت امام را پخش می کرد. ساواک بو برد، دستگیرش کرد. خیلی نگران شدم. رفتم حرم، متوسل شدم به حضرت معصومه(س). چسبیدم به ضریح عرض کردم: «بی­‌بی ما تازه آمدیم قم. این­جا مهمان هستیم. بچه ا­م را از شما می­خواهم.»

همان شب مجید را آزاد کردند.

راوی: مادر شهید


 

 

مجید علاقه­‌ی زیادی داشت به پزشکی. از بچگی این علاقه در وجودش بود. کمک­های اولیه را یاد گرفته بود. از پانسمان سوختگی­ها و زخم­ها گرفته تا تزریقات. شده بود پرستار خانه. می رفت دنبال هر نشریه­ یا هر مطلبی که درباره­ی پزشکی بود، کتاب‌های متعدد پزشکی قدیم یا جدید را که به دستش می­‌آمد مطالعه می­کرد. برای خودش متخصصی شده بود. به طور مثال اگر بنده می­گفتم: «آقا من معده­‌ام این­طوری درد می­کند»؛ می­گفت: «شما میوه زیاد خورده‌­اید. حالا باید فلان چیز را بخورید.» به اصطلاح دستور دارو خوردن می­‌داد.

جنگ که شد با وجود این علاقه­ زیاد به پزشکی، راهش را کج کرد و رفت جبهه.

تشخیص داده بود که دیگر ادامه‌­ی تحصیل ضرورتی ندارد...

راوی: پدر شهید

 

 


 

 

هم جبهه می رفت هم درس می خواند. هر بار می‌­آمد دو ماه سه ماه کلاس می رفت باز بر می گشت منطقه. یک روز بهش گفتم: «مادر شما که اینقدر زحمت می کشی بهتر نیست دیپلمت را بگیری بعد بروی؟» گفت: «مادر الآن جنگ لازم است، دیپلم به چه درد می خورد؟» گفتم: «چند ماه بیشتر به دیپلم گرفتنت نمانده، شما بمان این چند ماه را تلاش کن دیپملت را بگیر، بعد برو جبهه.»

ماندگار شد. با آن همه علاقه ای که به جنگ و جبهه داشت، نشست به درس خواندن. فقط برای اینکه حرف من را زمین نزده باشد. واقعاً اطاعت از پدر و مادر را برای خودش واجب می دانست.

دیپلمش را که گرفت آورد گذاشت جلوی من و گفت: «بفرمایید این دیپلم را برای شما گرفتم.»

برگشت جبهه...

راوی: مادر شهید


 

 

از وقتش درست استفاده می کرد. هیچ‌وقت بیکار نمی نشست. حدود چهار ماه رفت دوره­‌ی آموزش امدادگری از طرف هلال احمر. توی بیمارستان گلپایگانی کار عملی دوره را گذراند. جهاد سازندگی هم شرکت کرد. می رفت توی روستاها برای بازسازی و کمک به محرومین.

توی همین عمر کم، هم رانندگی یاد گرفت، هم ماشین نویسی و تایپ، هم عکّاسی. شنا بلد بود. درسش را هم حسابی می‌خواند. با وجود خستگی روزانه، ضبط صوت می‌گذاشت کنارش، با گوشی نوار گوش می‌داد. نوار مکالمه‌ی انگلیسی.

راوی: خواهر شهید


 

 

پانزده سالش بود که همراه آقا مهدی رفت منطقه. با این­که نیروی واحد اطلاعات - عملیات لشگر بود و مدام در جبهه، جز چند عکس و گزارش شناسایی چیزی از او باقی نمانده؛ حتی هیچ‌­وقت حاضر نشده از او فیلمی بگیرند یا مصاحبه ای انجام بدهد.

راوی: پدر شهید


 

 

توی کارهای اطلاعات و شناسایی خیلی خوب پیشرفت کرده بود. با اینکه سنّ کمی داشت امّا مأموریّتهای حسّاسی به او واگذار می شد. می رفت و دست پر برمی گشت. آنقدر دقیق و حساب شده کار شناسایی را انجام می داد که آقامهدی می گفت: «وقتی مجید برای من نقشه می­‌آورد، دلم آرام می­گیرد و می­دانم که دقیق است.»

-بر خلاف خیلی ها که دلشان می خواست همیشه جلوی چشم باشند و خودشان را نشان بدهند آقا مجید اصلاً اینطور نبود. گزارش نوشتن برای بچه هایی که شناسایی می رفتند همیشه یک امر عادی بود. این کار را هم انجام نمی داد اگر هم می نوشت خیلی جمع و جور و مختصر در حالی که اگر می خواست بنویسد استعداد بیشتر از این را داشت. نمی نوشت. نه که در قید نظم و انضباط نباشد یا بی خیال باشد و بی‌همت. نقل این حرفها نبود. می خواست نامی از او نباشد. می‌خواست کارش در نظر دیگران بزرگ جلوه نکند.

راوی: برادر هادی شریفی


 

 

هیچ وقت طوری برخورد نمی کرد که نیروها تصوّر کنند از رابطه برادری اش با آقا مهدی سوء استفاده می‌کند. نسبت به ایشان خیلی مؤدّب برخورد می­کرد. جدای از بحث برادری، بیشتر ملاحظه­ فرمانده بودن ایشان را می­کرد. یادم است زمانی نیروها در محوطه لشکر با دمپایی رفت و آمد می کردند که جلوه خوبی نداشت به همین جهت آقا مهدی تردد با دمپایی را در محوطه­ لشكر ممنوع کرد.این مسأله به قدری برای ایشان مهم بود که توی صبحگاه آن روز هم اعلام کردند. مجید همان روز با دمپایی رفته بود ساختمان فرماندهی.

رنگش پریده بود. بدو بدو می اومد سمت کانکس اطلاعات. خیس عرق شده بود. گفت: «آقا مهدی مرا با دمپایی دید. چنان نگاهی به من کرد که از خجالت تا این­جا دویدم.»

-قبل از حضور نیروهای لشکر در یک منطقه، اوّل بچّه های اطّلاعات می رفتند برای شناسایی. منطقه مورد شناسایی نباید لو می رفت. این از اصول اطّلاعات بود. مجید می گفت: «من که نمی توانم دروغ بگویم. اگر کسی از من سؤال کرد به جای اینکه بگوییم سردشت، می گوییم کلّه بیابان.»

از آن به بعد هر وقت کسی از او می پرسید: «کجا مشغولید؟» می گفت: «کلّه بیابان.»

راوی: برادر منصور حیدری


 

 

 

-توی سد دز - اطراف دزفول- آموزش شنا می­‌دیدیم. آقا مجید هم بود. خیلی خوب شنا می کرد. یکبار ساعت ۲ نیمه شب همه را بیدار کردند و ریختند توی آب. آقا مجید توی راه شوخی می­کرد. می­گفت: «جانوری در آب است به نام عبدالمای. شب­ها می آید روی سطح آب. مواظب باشید اگر کسی پایتان یا شکمتان را گرفت بدانید که عبدالمای است.»  

می رفت زیر آب. چنگ می­زد به شکم بچه­‌ها، پاهایشان را می­گرفت.

-آقا مهدی تازه بچه دار شده بود. مجید مرخصی گرفته بود و رفته بود خانه ایشان. لیلا را بغل گرفته بود و با آب و تاب گفته بود: «داداش! دخترت فروشی است؟» آقا مهدی هم با حاضر جوابی گفته بود: «داداش! یک بزرگترش را برایت می­خرم.»

راوی: برادر هادی شریفی


 

 

-سی چهل کیلومتر رفته بودیم توی خاک دشمن. برای شناسایی شهر ماووت. خسته راه بودیم. به نظرمان آمد شب را زیر یکی از تخته سنگهای بزرگ سر کنیم. نصف شب از خواب بیدار شدم دیدم مجید نیست. رنگ از رخم پرید. منطقه خطرناکی بود. پر از نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب. فکری شدم که نکند بلایی سرش آمده. هر چه گشتم پیدایش نکردم. به این امید که خودش بر می گردد خوابیدم. برای نماز صبح که بلند شدم، دیدم کنارم خوابیده. هر چی پا پی اش شدم کجا بوده طفره رفت.

بعدها فهمیدم رفته بوده برای خواندن نماز شب.

راوی: برادر منصور حیدری


 

 

-مصداق آدمهایی بود که این روزشان کلی توفیر می کرد با روز قبلشان. شناسایی که می رفتیم همیشه دنبال این بود که مطلبی ولو کوچک اما جدید یاد بگیرد. روزمرگی گذراندن، روزمرگی شناسایی رفتن و طبق عادت نوشتن یک گزارش. اینطور دلش راضی نمی شد. توی هر شناسایی تجزیه و تحلیل می کرد. نظر می داد. بحث می کرد.

اگر مانده بود. فرمانده ای قَدَر بود. اگر مانده بود...

راوی: محمدخوشنویس


 

 

-دو سه روز مانده بود به شهادتشان، با هم توی پیچ وخم های کوه نوری می رفتیم. آقا مهدی راننده بود، مجید وسط نشسته بود و من هم کنار درب شاگرد نشسته بودم. بی رو در بایستی رو به آقا مهدی گفتم: «دیگر وقتش رسیده برای مجید آستینی بالا بزنید!» ایشان محکم و قاطع جواب داد: «خودم برایش فکرهایی کرده ام.»

انگار می دانست قرار است دو تایی پر بکشند.

راوی: برادر منصور حیدری


 

 

-آب و هوای منطقه خیلی بد بود. اولین برف زمستانی هم ارتفاعات بلند را سفید پوش کرده بود. با تمام شدن کار شناسایی، احساس بلاتکلیفی می کردیم. با آقا مهدی صحبت کردم، ایشان هم جهت کسب تکلیف و ارائه گزارش رفتند جلسه قرارگاه. جلسه که تمام شده بود همراه مجید راه افتاده بودند سمت سردشت. توی جاده، نزدیکی های پایگاه دارساوین از ضد انقلاب کمین خورده بودند، هر دو شهید شده بودند. غریب و مظلوم...

راوی: سردار حاج احمد فتوحی


 

منبع:

کتاب برادر فداکارش، نوشته حسین علی کاجی

 

کتاب شهید مجید زین الدین

 

این کتاب از مجموعه ستارگان حرم کریمه که روایت سرداران و فرماندهان استان قم می باشد و به گوشه هایی از زندگی و خاطرات این شهید بزرگوار می پردازد.

 


 نام کتاب: شهید مجید زین الدین

نویسنده: لیلا موسوی       ناشر: انتشارات حماسه یاران          قیمت: ۲۵۰۰ تومان              قطع: پالتویی