شهيد مهدي زين الدين
نام شهید: مهدی
نام خانوادگی شهید: زین الدین
نام پدر : عبدالرزاق
محل تولد:تهران
تاریخ تولد : 1338/07/18
وضعیت تاهل : متاهل
تاریخ شهادت : 1363/08/29
محل شهادت :جاده بانه - سردشت
نحوه شهادت :توسط منافقین (گروهک خبات)
نام عملیات :
رمز عملیات :
محل دفن :گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام - ق 5 - ر 9
‫تصاویر‬
‫زندگی نامه
‫خاطرات‬
فیلم و صوت
وصیت نامه ‫
‫اسناد‬
‫دست نوشته‬
معرفی کتاب


شهيد مهدي زين الدين ۱۸ مهرماه ۱۳۳۸ در شهر تهران و در خانواده اي مذهبي دیده به جهان گشود. زماني که مهدي پنج ساله بود وضعيت نابه سامان فرهنگي آن دوران پايتخت باعث شد تا خانواده زين الدين به شهرستان خرم آباد مهاجرت کنند. وقتي سن او مناسب حضور در عرصه تعليم و تربيت و کسب علم و دانش گرديد در مدرسه غيرانتفاعي شهرياران مشغول تحصيل شد. هوش و استعداد خدادادي او به حدي بود که کلاس ششم را به صورت جهشي خواند و پس از آن وارد مقطع دبيرستان شد. پدر وي فردي مبارز و انقلابي بود که در کتابفروشي خود نه تنها به نشر علم و دانش  مي پرداخت بلکه پرچمداري مبارزات نيروهاي مردمي و مجاهد خرم آباد را در برابر نظام منحوس شاهنشاهي عهده دار بود.

مهدي هم با تبعيت از پدر به فعاليت هاي انقلابي روي آورد. پخش نوارهاي حضرت امام و شهيد هاشمي نژاد، توزيع اعلاميه هاي اعتراض‌آميز و روشنگرانه، اعتراض به توزيع گوشت يخي با ذبح غيرشرعي توسط دستگاه هاي حکومت در شهر، اقدام به برپايي مراسم بزرگداشت شهادت آقا مصطفي خميني در خرم آباد، اقدام به هماهنگ کردن بازار براي تعطيلي در روز چهلم شهداي تبريز و... گوشه اي از فعاليت هاي اين شهيد بزرگوار است.

حضور آيت الله مدني در خرم آباد- که آن زمان در تبعيد به سر مي بردند- موجب شد جان تشنه معنويت جوانان و مردم انقلابي آن ديار از چشمه سار روحانيت سيراب گردد.منبرهاي آتشين او در حسينه فاطميه، مسجد شاه آباد هرگز از خاطر خرم آبادي ها محو نخواهد شد. مهدي نيز اين فرصت را مغتنم شمرد و در محضر اين سيد بزرگوار درس ها آموخت. با تشکيل حزب رستاخيز و الزام عمومي مردم به ثبت نام در اين حزب از سوي عمال رژيم طاغوت، مهدي از تأييد و امضاي آن خودداري مي کند و همين اقدام کافي است تا او از مدرسه اخراج شود و ناگزير به تحصيل در آموزشگاه پهلوي و در رشته طبيعي مشغول گردد.

او در کنار فعاليتهاي ذکر شده حضور در کتابفروشي پدر که خود پايگاهي مخفي و در عين حال موثر در امر سازماندهي و پيگيري فعاليت عليه رژيم است را فراموش نمي کند. اين پافشاري در مسير دفاع از انقلاب و آرمان هاي امام خميني (ره) تا جايي ادامه مي يابد که با انصراف از تحصيل، به رتبه چهارم پزشکي و قبولي در دانشگاه شيراز پشت کرده و حضور در سنگر دفاع را ترجيح مي دهد.

پس از آنکه رژيم وقت مجبور شد حاج عبدالرزاق زين الدين را از سقز به اقليد فارس تبعيد کند وي توانست با استفاده از فرصت مناسب اقليد را ترک و به شهر مقدس قم مهاجرت نمايد. پس از اين زمان بود که مهدي همراه با خانواده دور تازه اي از فعاليت هاي انقلابي را در قم پيگيري نمود.

با پيروزي انقلاب اولين نهادي که به عنوان تشکلي انقلابي مي توانست روحيه جهادي و انقلابي جوانان پرشور ايران اسلامي را تأمين کند جهاد سازندگي بود. حضور مهدي در جهاد اندکي به طول نيانجاميد. با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي او نيز وارد اين نهاد مقدس گرديد. گزينش سپاه قم اولين واحدي بود که در آن مشغول خدمت شد. مدتي نگذشت که وارد واحد اطلاعات گرديد. تعقيب و کنترل تحرکات، مقابله با آشوب هاي شهري و خرابکاري منافقين بويژه غائله خلق مسلمان در شهرستان قم نمونه اي از فعاليت‌هاي وي در آن دوران است. با شروع جنگ تحميلي شهيد زين الدين به جبهه هاي جنوب فراخوانده شد. ديماه ۱۳۵۹ وارد اطلاعات عمليات سپاه سوسنگرد گرديد. حضور او جان تازه اي به عملکرد نيروهاي اين واحد در آن برهه از زمان بخشيد به گونه اي سردار غلامپور فرمانده عمليات سپاه سوسنگرد در اين زمينه مي‌گويد: «... شايد انتظار ما اين نبود که مهدي اين قدر سريع خودش را جا بيندازد و بتواند نسبت به منطقه آشنا شود. از آنجا که آموزش ديده آمده بود، براي اولين بار کسي بود که علم شناسايي و اطلاعات و استفاده از قطب نما را به ميدان عمل آورد و اين خيلي مهم بود. گزارش هايش ناشي از يک گزارش کاملا علمي و ميداني بود يعني معلوم بود زمين را خوب شناخته است و به درستي مختصات مي دهد... آمدن آقا مهدي اثر فراواني بر روي اطلاعات منطقه گذاشت. در آن شرايطي که نيروهاي ما به کار اطلاعات وارد نبودند حضور او اطلاعات نيروها را از نظر کلاس بالا برد.»

حضور او در عمليات هاي امام مهدي و امام علي از ديگر فعاليت هاي وي در اين دوران است.

واحد اطلاعات سپاه دزفول محل ديگري است براي خدمت مهدي زين الدين به اسلام و جبهه مسلمين. با گذشت ۸-۷ ماه از آغاز فعاليت وي در سوسنگرد به صلاحديد فرماندهان وقت مشغول شناسايي جهت انجام عمليات فتح المبين مي گردد. با آغاز عمليات مسئوليت اطلاعات عمليات قرارگاه نصر را برعهده گرفته و در کنار شهيد حسن باقري در پيروزي هاي چشمگير اين عمليات و عمليات بيت المقدس نقش به سزايي ايفا کرد.

وي در تاريخ ۱۳۶۱/۵/۲ و در مرحله پنجم عمليات رمضان با نظر فرماندهي کل سپاه پاسداران به فرماندهي تيپ ۱۷قم منصوب و جايگزين شهيد حسن درويش- از رزمندگان شهرستان شوش- شد.

از آنجا که تيپ ۱۷ قم به منطقه يک، متشکل از رزمندگان استان مرکزي، زنجان، سمنان و قم واگذار شده بود با شروع عمليات محرم به تيپ ۱۷ علي بي ابيطالب تغيير نام داد و مهدي زين الدين اولين حضور خود را به عنوان فرماندهي تيپ ۱۷ علي‌بن‌ابيطالب در اين عمليات تجربه کرد. درايت و کارداني او باعث شد تيپ ۱۷ نقش بسزايي در موفقيت اين عمليات ايفا نمايد.

پس از به پايان رسيدن عمليات محرم سازمان‌ها و يگان‌هاي رزم سپاه گسترش يافت در راستاي همين تغيير و تحول، تيپ ۱۷ به لشکر ۱۷ علي‌بن ابيطالب، تغيير سازمان پيدا کرد و لشکر ۱۷ علي‌بن ابيطالب با دو تيپ به نام‌هاي الهادي(ع) وحضرت معصومه(س) خود را براي عمليات والفجر مقدماتي آماده نمود.

در اين عمليات لشكر ۱۷ به طور كامل به اهداف خود اما يگان هايي كه در سمت چپ و راست وارد عمل شده بودند به دليل گير كردن در موانع دشمن و يا گم كردن اهداف خود نتوانستند جناحين لشكر را پوشش دهند. بنابراين گردان هاي پيشتاز لشکر در قلب دشمن مجبور به عقب نشيني شدند. چگونگي اين عقب‌نشيني در فاصله زماني کوتاه و تدبير مهدي زين الدين فرمانده مقتدر لشکر ۱۷ علي بن ابيطالب در نجات جان بيش از هزار رزمنده، هيچگاه از خاطر بسيجياني که او بر قلب هايشان حکومت مي کرد پاک نخواهد شد.

حضور موثر وي در عمليات هاي والفجر ۳ و۴ و عمليات خيبر از ديگر افتخارات زندگي پر برکت او در سايه سار انقلاب اسلامي و در کوران دفاع مقدس حق بر عليه باطل است.

حضور در عمليات خيبر به عنوان اولين عمليات آبي خاکي جمهوري اسلامي در ميداني که تا کنون تجربه نشده بود کار سختي به نظر مي رسيد. نبود امکانات کافي و شرايط سخت پشتيباني از نيروها نيز سختي کار را صد چندان مي کرد؛ اما مهدي که همچون ديگر فرماندهان و رزمندگان جبهه اسلام تا آخرين نفس پاي لبيک آغازين خود به امام امت ايستاده بود با توکل بر خدا و اتکال به نيروي لايزال الهي پنجه در پنجه دشمن تا بن دندان مسلح انداخت. مقاومت جانانه لشکر ۱۷ علي بن ابيطالب در جزاير مجنون، در برابر پاتک هاي سنگين دشمن بعثي و در نبردهاي نابرابر تن با تانک، حماسه اي بود که فرمانده جواني چون زين الدين آن را رهبري کرد. او با شنيدن پيام امام مبني بر اينکه جزاير بايد حفظ شود گفته بود: «تلاش من اين بود که حتي بمانم، شهيد شوم و جنازه ام روي زمين جزيره بيافتد و يک متر از خاک جزيره را با جسدم حفظ کنم.»

در اين عمليات ضربات سنگيني بر پيکره لشکر ۱۷ وارد شد. شهيد و مجروح شدن تعداد زيادي از فرمانده گردان هاي مهدي زين الدين سرو قامت او را خم کرد اما با اين حال استقامت او و ايمان به وعده الهي «إن تنصر الله ينصرکم» رنج از دست دادن ياران سفر کرده را هموار کرد.

با پايان عمليات خيبر، مأموريت لشکر ۱۷ از جنوب به سمت غرب کشور تغيير يافت.مأموريت استقرار بر روي ارتفاعات مرزي دوپازا و بلفت و شناسايي و کسب آمادگي لازم براي عمليات.

شناسايي نيروهاي اطلاعاتي در حال انجام بود و کليه نيروهاي لشکر نيز در مقري نزديک مهاباد مستقر شده بودند. هواي منطقه کم کم سرد مي‌شد که اتفاق ناگواري قلوب خداجويان و مجاهدان مسير حق را آزرد. خبر باور کردني نبود. مهدي و مجيد زين الدين در جاده بانه-سردشت به دست کوردلان ضد انقلاب کمين خورده و به شهادت رسيدند.

- زماني که او را باردار بودم مي‌دانستم تمام حرکات و سکنات و اخلاق و رفتار و خوراک و...در اين بچه تأثير مي گذارد. براي همين خيلي مراقب بودم، سعي مي کردم خانه اقوامي که حساب سال را ندارند نروم و هر چيزي نخورم. خيلي با قرآن انس داشتم. تا وقتي که مهدي متولد شد. بعد از تولد هم خيلي مواظبش بودم، سعي مي کردم هميشه با وضو به او شير بدهم.

راوي: مادر شهيد


 

 

توي دبيرستان درس مي خواند که حزب منفور رستاخيز تشکيل شد به زور از مردم عضو مي گرفتند. آمده بودند سر کلاس براي ثبت نام از دانش آموزان. مهدي زير بار ثبت نام نرفته بود. آمدند پيش من و گفتند: «براي سابقه ات بد مي شود، بگو قبول کند.» گفتم: «مگر شما نمي گوييد آزادي است، خب نمي خواهد قبول کند.» ديدند نمي توانند کاري کنند از مدرسه اخراجش کردند.

-با آيت الله مدني خيلي مأنوس بود. مسجد که مي رفتيم بعد از نماز ايشان سخنراني مي کردند. وقتي از منبر پايين مي آمدند مهدي و دوستانش دورش مي نشستند و شهيد مدني اين بچه ها را موعظه مي‌کردند. وقتي با اين بچه ها صحبت مي کردند خم مي شدند و سرشان را پايين مي آوردند، نفسشان مي‌خورد به نفس اين بچه ها و اين ها رو اين طور تربيت مي کردند.

-از چهار دانشگاه فرانسه برايش دعوت نامه آمده بود. يک شب رفت تهران با يکي از دوستانش که از پاريس آمده بود مشورت کند که چه وسايلي را با خودش ببرد. دوستش گفته بود: «من سه سال است فرانسه درس   مي خوانم، خدمت حضرت امام رسيدم فرمودند: «شما برگرديد ايران، اینجا بيشتر به شما نياز است.» با آيت الله جنتي هم در ميان گذاشت، ايشان هم تأييد کردند.

از رفتن منصرف شد...

-نفر چهارم کنکور سال ۵۶ دانشگاه شيراز قبول شده بود. من را تبعيد کرده بودند سقز. تماس گرفتم و خواستم مهدي برود دنبال درسش. گفته بود مغازه پدرم سنگر است، رژيم پدر من را تبعيد کرده که سنگر ما را تعطيل کند. درس را بعداً هم مي شود خواند. من فعلا بايد اين سنگر را حفظ کنم. مانده بود مغازه و فعاليتهاي من را ادامه مي داد.

راوي: پدر شهيد


 

 

خريد عقدمان يک حلقه ي نهصد توماني بود براي من. همين و بس. بعد از عقد، رفتيم حرم. بعدش گلزار شهدا. شب هم شام خانه ي ما. صبح زود مهدي برگشت جبهه.

-مادرم گفت: «آقا مهدي! اين که نمي شود هر دو هفته يک بار به منير سر بزنيد. اگر شما نرويد جبهه، جنگ تعطيل مي شود؟» مهدي لبخند مي زد و مي گفت: «حاج خانم! ما سرباز امام زمان هستيم. صلوات بفرستيد.»

-همه دور تا دور سفره نشسته بوديم؛ پدر و مادر مهدي، خواهر و برادرش. من رفتم توي آشپزخانه، چيزي بياورم وقتي آمدم، ديدم همه نصف غذايشان را خورده اند، ولي مهدي دست به غذايش نزده تا من بيايم.

راوي: همسر شهيد


 

 

بيست و دو، سه سال بيشتر نداشت که فرماندهي لشکر ۱۷ علي بن ابيطالب(ع) را به او سپردند. توي دنيا سابقه ندارد که يک جوان بيست و سه ساله بشود فرمانده لشکر، آن هم لشکري مثل لشکر ۱۷ که هر جا مستقر مي شد، زبانزد مي شد. حتي عراقي ها وقتي مي فهميدند لشکر ۱۷ مستقر شده، راديوهايشان شروع مي کرد به بد و بيراه گفتن. از بس ترس و وحشت برشان مي داشت.

-فرماندهان ارشد سپاه و ارتش جلسه داشتند. يکي از برادر ارتشي مي گفت: «وارد جلسه که شدم ديدم جوان بيست و دو، سه ساله اي نشسته. تعجب کردم. با خودم گفتم اين اينجا چه کار دارد؟ اعلام شد عکس هوايي منطقه را آقاي مهدي زين الدين تشريح مي کنند. همان جواب بيست و دو سه ساله بلند شد رفت جلو. وقتي داشت توضيح مي داد چشمهايم از تعجب داشت مي زد بيرون. با خودم مي گفتم: «اين جوان کجا آموزش ديده؟ کجا اين اندازه تجريه پيدا کرده؟»

راوي: برادر حاج علي مالکي نژاد


 

 

يک شب آمد توي سنگر ما. از چهره اش مي شد فهميد که خيلي خسته است. من بودم و چند تا نيروي تازه وارد که آقا مهدي را نمي شناختند. چند دقيقه اي نشست. بلند شد وضو گرفت و ايستاد براي نماز.

چيزي نگذشته بود که يکي از نيروهاي تازه وارد صدايم زد و با تعجب پرسيد: «چي شده؟» گفتم: «چطور مگر؟»گفت: «اين بنده خدا چرا اين قدر گريه مي کند؟» گفتم: «چيزي نيست اين هر وقت نماز مي خواند همين طوري است.»

راوي: برادر ابوالقاسم عموحسيني


 

 

بعضي وقت ها دلمان مي خواست يک گوشه کمين کنيم و نماز خواندنش را تماشا کنيم . خيلي قشنگ قنوت مي گرفت . قنوت نبود که، پرواز بود. اصلاً معلوم بود که روي زمين نيست. حالت قنوت گرفتنش آدم را ديوانه مي کرد.

راوي: برادر حاج علي مالکي نژاد


 

 

عمليات محرم بود. توي نفربرِ بي سيم نشسته بوديم. دو سه شب مي شد که آقا مهدي نخوابيده بود. داشتيم حرف مي زديم که ديدم جواب نمي دهد. همان طور نشسته، خوابش برده بود. چيزي نگفتم. پنج شش دقيقه بعد، از خواب پريد. کلافه شده بود. بد جوري. جعفري پرسيد: «چي شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بيرون را نگاه مي کرد. زير لب مي‌گفت: «آن بيرون بسيجي‌ها دارند مي‌جنگند، زخمي مي شوند، شهيد مي شوند، آن وقت من اينجا خوابيده ام.»

يک ساعتي، با کسي حرف نزد. از ناراحتي...

راوي: برادر ابوالقاسم عموحسيني


 

 

بعد از عمليات محرم دستور آمد که تيپ ۱۷ قم به لشکر تبديل شود. جلسه‌اي داشتيم براي تشکيل ساختار جديد. جلسه که تمام شد به من گفت: «بمان کارت دارم.» وقتي همه رفتند گفت: «مي‌خواهم يک زيارت عاشورا برايم بخواني.»

تا شروع کردم: السلام عليک يا ابا عبدالله...صداي گريه‌اش بلند شد.

...و اصحاب الحسين الذين بذلوا مهجهم دون الحسين (عليه السلام)، هنوز داشت گريه مي‌کرد.

راوي: برادر محمد حسين شکارچي

 


 

پنجاه روز بود نيروها مرخصي نرفته بودند. يازده گردان توي اردوگاه سد دز داشتيم که آموزش ديده بودند، تجديد آموزش هم شده بودند. اما از عمليات خبري نبود. نيروها مي گفتند: «برمي گرديم عقب. هر وقت عمليات شد خبرمان کنيد.» با آقا مهدي تماس گرفتم وضعيت را گزارش دادم و گفتم: «نيروها خسته شده‌اند پنجاه روز مي شود مرخصي نرفته اند، گرفتارند.» گفت شما نگران نباشيد. مي آيم برايشان صحبت می‌کنم.» وقتي آمد همه را جمع کردم توي ميدان صبحگاه. چند دقيقه‌اي برايشان حرف زد. يک ماه ماندند. عمليات کردند. هنوز هم روحيه داشتند. بچه ها، بعد از سخنراني آن روز، توي اردوگاه، آن قدر روي دوش گردانده بودندش که گرمازده شده بود.

راوي: سردار مهدي صباغي


 

 

گفت: «اين بولدوزرها را بردار برو روبروي پنجوين یه خاکريز بزن.» با راننده ده دوازده نفر بوديم با خودم فکر کردم اگر درگير بشويم با اين چند نفر که نمي توانيم کاري بکنيم. گفتم: «آقامهدي شايد صحيح نباشد اين طوري برويم جلو.» گفت: «نه برو.» هنوز به پنجوين نرسيده بوديم که يک پيک آمد و گفت: «آقا مهدي گفته برگرديد.» برگشتم عقب. من را که ديد گفت: «وقتي رفتيد من فکر کردم ديدم شما درست مي گويي.»

هرچه بيشتر مي شناختيمش بيشتر خواستني مي شد..

راوي: برادر حاج حسين عروجي

 


 

 

شناسايي عمليات خيبر بود. مسئول محور بودم و بايد خودم براي توجيه منطقه، مي رفتم جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قايق شديم و رفتيم موقع برگشتن، هوا طوفاني شد. باراني مي آمد که نگو. توي قايق پر از آب شده بود با کلي مکافات موتورش را باز کرديم و پارو زنان برگشتيم. وقتي رسيديم قرارگاه، از سر تا پا خيس شده بودم. زين الدين آمد. ما قضيه را برايش تعريف کرديم. خنديد و گفت: «عيبي ندارد. عوضش حالا مي دانيد نيروهايتان، توي چه شرايطي بايد عمل کنند.»

راوي: همرزم شهيد


 

 

- روز سوم پاتک توي جزيره مجنون کار به جايي رسيد که بچه هاي تخريب را جمع کرد و گفت: «تا ظهر جزيره را تخليه مي کنيم. شما هم اين چاه هاي نفت را آتش بزنيد.» نزديک ظهر ديدم سوار موتور شد خودش رفت جلو پشت سرش هم گردان مي آمد.

بعدا فهميدم امام پيام دادند جزاير بايد حفظ شود.

-مي خواستيم با بچه ها عکس بياندازيم. به ذهنم رسيد برويم از آقا مهدي بخواهيم بيايد با هم عکس بگيريم. از سنگر ما تا سنگر فرماندهي صد متري فاصله بود. حجم آتش هم کم نبود. رفتم تا در سنگر فرماندهي. گفتم: «ببخشيد آقا مهدي هستند.؟» خودش بود. گفت: «بفرماييد؟» گفتم: «آقا مهدي! مي‌شود تشريف بياوريد بچه ها منتظرند تا با هم عکس بگيريم.» گفت: «پس يک لحظه صبر کنيد.» رفت داخل سنگر و لباس هايش را مرتب کرد. قبول کرد صد متر زير آتش بيايد تا دل چند تا بچه بسيجي را خوشحال کند.

راوي: برادر حاج حسين کاجي


 

 

تا حالا روي آب عمل نکرده بوديم. برايمان نا آشنا بود توي جلسه ي توجيهي، با آقا مهدي بحثم شد که از اين جا عمليات نکنيم. روز هفتم عمليات، مجروح شدم. آوردندم عقب توي پست امداد، احساس کردم کسي بالاي سرم است. خود مهدي بود. يک دستش را گذاشته بود روي شانه ام و يک دستش را روي پيشانيم. با صدايي که به سختي مي شنيدم گفت «يادت است قبل از عمليات مخالف بودي؟ عمل به تکليف بود. کاريش نمي شد کرد. حالا دعا کن که من سر شکسته نشوم.»

راوي: سردار حاج احمد فتوحي


 

 

وضع غذا پختنم ديدني بود. برايش فسنجان درست کردم. چه فسنجاني! گردوها را درسته انداخته بودم توي خورش. آن قدر رب زده بودم، که سياه شده بود. برنج هم شورِشور. نشست سر سفره. دل تو دلم نبود. غذايش را تا آخر خورد. بعد شروع کرد به شوخي کردن که «چون تو قره قروت دوست داري، به جاي رب قره قروت ريخته اي توي غذا.» چند تا اسم هم براي غذايم ساخت؛ ترشکي، فسنجون سياه. آخرش گفت: «خدارو شکر. دستت درد نکنه.»

-ظرف هاي شام، دو تا بشقاب و ليوان بود و يک قابلمه. رفتم سر ظرف شويي. گفت: «انتخاب کن. يا تو بشور من آب بکشم، يا من مي شورم تو آب بکش.» گفتم: «مگر چقدر ظرف هست؟» گفت: «هرچي که هست. انتخاب کن.»

-ازش گله کردم. از اينکه چرا دير به دير سر مي زند. گفت: «پيش زن هاي ديگرم هستم.» گفتم: «چي؟» گفت: «نمي دانستي چهار تا زن دارم؟» ديدم شوخي مي کند چيزي نگفتم. گفت: «جدي مي گويم. من اول با سپاه ازدواج کردم، بعد با جبهه، بعد با شهادت، آخرش هم با تو.»

راوي: همسر شهيد


 

 

از ساده ترين امکانات و لباسهاي لشکر استفاده مي کرد. يک جفت پوتين داشت که خيلي رنگ و رو رفته بود.

يک جايي جلسه داشتيم بعد از جلسه آمديم بيرون. ديدم دارد دنبال پوتينش مي گردد. گفتم: «خب الحمدالله پوتينها از دست شما راحت شدند.» هر چه اين طرف و اون طرف نگاه کرديم خبري نبود.

ديدم پيرمردي که آبدارچي قرارگاه بود و توي جلسه از ما پذيرايي کرد دارد مي آيد. پشت پوتين ها را خوابانده و مثل دمپايي پوشيده بود. گفتم: «مرد حسابي پايت را کردي توي پوتين هاي فرمانده لشکر ما؟»

گفت: «اين پوتينهاي فرمانده لشکر است؟ من مي خواستم پشتش را ِببُرم، به جاي دمپايي ازش استفاده کنم.»

راوي: سردار حاج احمد فتوحي


 

 

صف دستشويي خيلي شلوغ بود. اعصابم ريخته بود به هم. داشتم مي گفتم: «اين چه وضعي است؟ خود فرمانده ها براي خودشان توي اتاق هاي جداگانه دستشويي هاي جداگانه دارند آن وقت ما هر روز بايد اين قدر اذيت بشويم.» که نفر پشت سري ام اشاره به عقب صف کرد و گفت: «يواش.» نگاه کردم ديدم آقا مهدي سه چهار نفر پشت سر من توي صف ايستاده.


راوي: از رزمندگان لشکر ۱۷


 

آمده بود براي گرفتن مرخصي. آقا مهدي يک نگاهي به طرف کرد و گفت: «مي خواهي ازدواج کني؟»

- بله مي خواهم بروم خواستگاري.

-خب بيا خواهر من را بگير.

-جدي مي گوييد آقا مهدي؟

-به خانواده ات بگو بروند ببينند اگر پسنديدند بيا مرخصي بگير و برو.

آن بنده خدا هم خوشحال رفته بود مخابرات. با خانه تماس گرفته بود که فرمانده لشگرمان گفته:«بيا خواهرم را بگير.» برويد خواستگاري.

بچه هاي مخابرات مرده بودند از خنده. وقتي پرسيده بود: «چرا مي خنديد؟» گفته بودند: «آقا مهدي سه تا خواهر دارد؛ دو تاي شان ازدواج کرده اند و يکي شان هم دو سه ماهه است.»

راوي: پدر شهيد


 

 

-هميشه تأکيد مي کرد در همه کارها خدا را در نظر داشته باشيد و از خدا کمک بگيريد که اگر شما با خدا بوديد خدا هم با شما خواهد بود. مي گفت: «موقعي که مي خواهيد وارد جلسات شوراي لشکر بشويد وضو بگيريد، دو رکعت نماز بخوانيد از خدا بخواهيد که بتوانيم از جلسه بهره معنوي ببريم تا تصميم هاي جلسه نتيجه مطلوب داشته باشد.»

خودش هم عمل مي کرد.

راوي: برادر محمد حسين شکارچي


 

 

اين بار هم مثل هميشه، يک ساعت بيش تر توي خانه بند نشد. گفت: «بايد بروم شهرستان.» تا ميدان شهدا همراهش آمدم. يک دفعه نگاهم به نيم‌ رخش افتاد؛ يک جور غريبي بود. نمي دانم چي شد که دلم رفت پيش مجيد پسر کوچکم. پرسيدم: «بابا، مجيد کجاست. حالش خوب است؟» گفت: «پريروز ديدمش» گفتم: «به من راستش را بگو، آمادگي اش را دارم». گفت: «استغفرالله، مگر من به شما دروغ مي گويم.» با يک حالتي اين استغفر الله را گفت که بيست سال است از خودم خجالت مي کشم چرا اين سوال را پرسيدم.

راوي: پدر شهيد


 

 

اين اواخر که آمده بود براي عمليات آماده شوند اکثر بچه ها فهميده بودند که چهره آقا مهدي عوض شده ولي مي ترسيدند که احتمال شهادت ايشان را نتيجه بگيرند فقط مي گفتند: «چقدر نوراني شده.»

راوي: همرزم شهيد


 

 

بچه ها را جمع کردند توي ميدان صبحگاه. همه خوشحال بودند. بعضي مي گفتند: «مي خواهند بفرستند مرخصي.» بعضي هم مي گفتند: «آقا مهدي قرار است صحبت کند.» کسي حاضر نمي شد اين خبر را بدهد. بالأخره حاج آقا بسطامي رفت پشت تريبون:« بسم الله الرحمن الرحيم...اگر آقا مهدي نيست خداي آقا مهدي که هست.»

لشکر ۱۷، عاشورا شد.

راوي: برادر حاج علي مالکي نژاد

 


 

-اولين بار که ليلا پرسيد «مامان! چند سال باهم زندگي کرديد؟» توي دلم گذشت «سي سال، چهل سال» ولي وقتي جمع و تفريق مي کنم، مي بينم دو سال و چند ماه بيش تر نيست. باورم نمي‌شود.

راوي: همسر شهيد


 

منابع:

کتاب موفقيت در فرماندهي،تهيه و تنظيم واحد تبليغات لشکر علي بن ابي طالب(ع)

کتاب ستاره دنباله دار، تهيه و تنظيم گروه فرهنگي تا ظهور

کتاب يادگاران زين الدين، نوشته احمد جبل عاملي

سال 1363 ـ تشييع شهيدان زين الدين ـ با نواي حاج صادق اهنگران

 

کتاب شهید مهدی زین ا لدین

 

این کتاب از مجموعه ستارگان حرم کریمه روایت سرداران و فرماندهان استان قم است که به گوشه هایی از زندگی این شهیدان می پردازد.


نام کتاب: شهید مهدی زین الدین

نویسنده: مهدی قربانی      ناشر: انتشارات حماسه یاران          قیمت: ۲۵۰۰ تومان     قطع: پالتویی