زندگی نامه سردار حاج احمد فتوحی جانشین اسبق لشکر 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام)
احمد فتوحی سال 1337 در شهر مقدس قم به دنیا آمد. پس از گذراندن دوران طفولیت، وارد مدرسه ابتدایی و راهنمایی شد و سپس در مقطع دبیرستان به ادامه تحصیل پرداخت.
وی در سال 1355 به خدمت سربازی اعزام شد. با شروع زمزمه های خروشان انقلاب مردم دین دار ایران و به دستور امام راحل (ره)، از پادگان فرار کرد و به صف انقلابیون خداجوی پیوست.
با پیروزی انقلاب، به عضویت کمیته حفاظت از امام خمینی(ره) درآمد و در تاریخ 1357/12/10 به عنوان محافظ ایشان و پاسداری از مدرسه فیضیه مشغول خدمت شد.
پس از گذشت مدتی به کمیته انقلاب اسلامی رفت. حضور او در کمیته طولی نکشید تا اینکه در مهرماه سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. وی پس از گذراندن دوره های آموزشی مختلف، در تاریخ1358/9/17 به عضویت سپاه در آمد. این برهه از حضور وی در سنگر خدمت به اسلام و انقلاب، مصادف با درگیری با باقی مانده عناصر گروهک خلق مسلمان و بحث های سیاسی شهری بود.
پس از فروکش کردن این غائله، در تاریخ 25/1/1359 به کردستان اعزام شد و در این مدت به درگیری با ضد انقلاب و اشرار معاند نظام پرداخت. از آنجا که دوره آموزشی سربازی را گذرانده بود و در مقایسه با دیگران آشنایی بیشتری با تسلیحات نظامی داشت توانست نقش موثری در تقویت جبهه اسلام ایفا کند.
با گذشت 5 ماه انجام وظیفه در کردستان، به این نتیجه رسید آموزش هایی که تا به حال کسب کرده جوابگوی مأموریت های بعدی سپاه نخواهد بود بنابراین مردادماه سال 1359 جهت گذراندن دوره رنجری و چتر بازی به شیراز رفت. حضور در این دوره با شروع جنگ تحمیلی کفار بعثی در برابر ملت مسلمان ایران مقارن گردید. دوشنبه 31 شهریور ماه 1359در حال آموزش چتر بازی بود که بمباران هواپیماهای بعث عراق شروع شد. تصمیم وی در این شرایط رها کردن آموزش و حضور در جبهه های دفاع از میهن اسلامی بود.
تجربه هایی که در درگیری های درون شهری کردستان بویژه درگیری باشگاه افسران سنندج کسب کرده بود سبب گردید تا او به عنوان اولین فرمانده نیروهای اعزامی قم به منطقه جنوب انتخاب شود.
سردار فتوحی در تاریخ 1359/7/27 وارد منطقه دارخوین و جبهه محمدیه می شود. تحمل کمبودها، سختی ها و مشکلات موجود در این منطقه او را همچون پولادی آبدیده آماده حضور در مسئولیت هایی به مراتب سنگین تر می گرداند.
وی در تاریخ 27/12/1359 با عمل به سنت پیامبر اکرم(ص) ازدواج می کند اما این اتفاق نیز روح تشنه خدمت او را دربند نمی کند به گونه ای که در تاریخ 1360/1/14با حضور دوباره در جبهه های درگیری، وارد منطقه کوت شیخ و خرمشهر شده، در عملیات های طریق القدس و شکست حصر آبادان شرکت می کند.
حضور در عملیات فتح المبین به عنوان فرمانده گردان تبوک و نقش بسزایی که در این عملیات ایفا می کند از دیگر افتخارات زندگی پر فراز و نشیب اوست.
پس از این مدت، حسب وظیفه در یک برهه مسئولیت یگان حفاظت از شخصیت ها در قم را به عهده می گیرد.
با شروع عملیات رمضان دوباره به جبهه های حق علیه باطل عزیمت می کند. تشکیل تیپ 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام) -که بعدها به لشکر ارتقا می یابد- به فرماندهی شهید مهدی زین الدین برگ تازه ای از ایام خدمت خالصانه وی را رقم می زند. احمد فتوحی به عنوان جانشین فرماندهی در عملیات های بزرگی همچون محرم، والفجر مقدماتی، والفجر3و4و8و10، بدر، کربلای1و4و5و8 و... توفیق خدمت در پیشانی جبهه اسلام را می یابد و در این مسیر بارها مجروح می گردد. او در عملیات خیبر نیز به عنوان فرمانده تیپ دوم لشکر 17 و در عملیات مرصاد به عنوان مسئول طرح و برنامه ایفای نقش می کند.
سردار حاج احمد فتوحی پس از پایان جنگ تحمیلی نیز با پذیرش مسئولیت های مختلف، همچنان در سنگر دفاع از اسلام و انقلاب باقی مانده و در تداوم یاد و خاطره روزهای به یادماندنی دفاع مقدس کوشیده است.
روز ۴ و ۵ام فروردین ۶۰، چند روز بعد از شروع عملیات فتح المبین، وارد سایت شدم، بچه ها را روی ارتفاعات یک جایی آرایش دادم. به لحاظ مسئولیتی که داشتم چندقدمی جلوتر رفتم. یک سری تپه و شیارهایی آنجا بود؛ رفتم ببینم زیر پایمان چی هست؟ زیر یکی از تپه ها دیدم یک جیپ اُواز عراقیها روشن مانده. سلاح هم همراهم نبود، فقط یک دوربین با خود داشتم. نشستم در جیپ و روی جاده نظامی خاکی که بود حرکت کردم.
حدود ۳۰۰ متری جلو رفتم که وضعیت منطقه را بررسی کنم. یک مرتبه دیدم از تمام شیارهای زیر ارتفاعات سایت، دوتا دوتا، سه تا سه تا، نیروی عراقی مسلح بیرون می آید! اینها هم به تصور اینکه این جیپ، جیپ فرماندهی شان است، داشتند می آمدند که مثلا حول این فرمانده جمع شوند و کسب تکلیف کنند. با دیدن این صحنه، اسلحه ی کمری داخل داشبرد را برداشتم و جیپ را در شیب تپه رها کردم و به سرعت دویدم. ۵۰۰-۶۰۰ متری از بچه ها فاصله گرفته بودم. رفتم روی یک بلندی که مرا ببینند.
چون لباس سبز سپاه تنم بود، عراقی ها تصورشان از دور این بود که با لباس خودشان تشابه دارد. به سرعت دورم جمع شدند. با آن سلاح کمری ۳-۲ تیر شلیک کردم. به دو منظور: یکی اینکه عراقی ها بترسند و از من فاصله بگیرند و دیگر اینکه بچه های خودمان صدای تیر را بشنوند و ببینند که گرفتار شدم و برای کمک بیایند. چون صدای تیر سلاح کمری بود، بچه ها خیلی توجهی نکردند، ۵۰۰-۴۰۰ متر هم راه بود. با صدای همین دو تیر، عراقی ها اسلحه شان را گذاشتند زمین و دستانشان را بالا آوردند! عربی را فقط در حد گفتن «قف» یاد گرفته بودیم! دو سه باری تکرارش کردم. آنها به همدیگر نگاه می کردند. اکثرا مسلح بودند و تنها راه چاره ام، فرار بود. با تیر هوایی، تمام اسلحه ها را ریخته بودند روی زمین، اما هنوز حالت تهاجمی داشتند. بهت زده بودند؛ خب به تصور اینکه فرمانده شان است آمدند بیرون اما دیدند یک پاسدار با لباس سبز سپاه و آرم سپاه روبرویشان ایستاده!
دستم را بالای سرم تکان میدادم تا بچه های خودی ببینند. عراقی ها هم همین کار را همراه من انجام میدادند! دستشان را بالای سرشان می گرداندند. روی شیبی که می رفت در دره، با سرعت می دویدم که به ارتفاع برسم و در تیررس دید بچه ها قرار بگیرم؛ سربازان عراقی هم دنبال من با سرعت می دویدند! از یک طرف اضطراب و وحشت اینکه حدود ۸۰-۷۰ عراقی دور و برم جمع شده اند، و از یک طرف حرکات هماهنگ اینها با من، به خنده وادارم میکرد. شاید این صحنه برایم یک عمر طول کشید...
حدود ۵۰۰-۴۰۰ متری شد، ۴-۳ تا شیب و تپه بود. با زحمت خودم را رساندم به جاده ای که با جیپ رفته بودم. جاده ای بود که منتهی می شود به سایت. آنجا دیدم یک کامیونی، کمک های مردمی اعم از یک سری میوه (سیب، پرتقال و مرکبات) آورده برای ایام عیدِ رزمنده ها؛ آن موقع هم سازماندهی درستی نداشت. مثلاً یکی از شمال کامیون را بار می زد می گفت خودم میخواهم بروم خط مقدم، بدهم به رزمندهها و همین شکل هم بود. میوه هایش را خالی کرده بود، آمده بود این پایین که دور بزند برود عقب سمت دزفول که یک دفعه ما را دید. عراقی های همراهم، توجهش را جلب کردند. با اشاره به راننده کامیون، نگهش داشتم و با کمک یک سلاح به عراقی ها هم اشاره کردیم: یاالله سوار شوید! اصلا خودشان از در و دیوار اتاق چوبی کامیون می رفتند بالا.
راننده می گفت: اینها را کجا ببرم آخر؟! گفتم یک کمکی بنشان روی سقف ماشین. هرکدامشان تکان خوردند بزن! خلاصه این کامیون ۷۰-۶۰ تا عراقی را بار انداخت و رفت به سمت دزفول...
سردار فتوحی- برنامه رادیویی سنگرهای باقی مانده
در اوایل جنگ غربت و محدودیت مهمات در سیستم سپاه جاری و ساری بود. یادم می آید من برای اولین اعزامی که بچه های قم داشتند ۲-۱ گلوله تفنگ ۱۰۶ میلی متری برای شلیک آوردم که در جمع شلیک شود همه ببینند و ۳ گلوله موشک آرپی جی که آن را هم با یک تشریفات خاصی در آن زمان گرفتیم. برای شلیک آر پی چی مسابقه می گذاشتیم مثلا سه کیلومتر در آن زمین خاکی یا در آن دشت بدوند؛ هرکسی در این گروه اول می شد مثلا یک قبضه موشک آرپی جی را می دادیم شلیک کند و بقیه هم ببینند!
سردار فتوحی- برنامه رادیویی سنگرهای باقی مانده
ما در خیلی از عملیات ها، از جمله عملیات فرمانده کل قوا، اگر می آمدیم قیاس میکردیم بین امکانات خودمان و عراقی ها، نبرد تن به تانک داشتیم! یک سلاح ژ۳ یا کلاشینکف قطعا پاسخگوی هجوم صد تانک دشمن در یک منطقه محدود ۳ کیلومتری نبود و اصلا قابل محاسبه نیست! نسبت تقابل ما به بعثی ها ده به پنجاه بود.
با این حال ما باید بر اساس تکلیف عمل میکردیم و تمام تلاشمان را به کار میگرفتیم. خطرناک ترین حرکتها، معبرهای شناسایی و دقیق ترین میادین و معبرهای مین را باز میکردیم، بقیه را دیگر میسپردیم به خدا و می گفتیم: خدایا این جا دیگر تقابل حق و باطل است؛ خودت خوب میدانی کدام طرف باشی! خودت میدانی کجا را یاری و نصرت کنی...
سردار فتوحی- مصاحبه با موسسه حماسه۱۷
سرلشکر دکتر رضایی فرمانده وقت سپاه می گفت: یکی از سخت ترین روزهای جنگ را من می توانم بگویم نبرد چزابه است.
در رابطه با چزابه می توانم همین را بگویم که اگر امروز یک نیروی کلاسیک یا نظامی بخواهد یک عملیات یا یک مانور احاطه ای انجام بدهد شاید سخت ترین، غیرقابل قبولترین و خطرپذیرترین حرکت را پشتیبانی در چزابه بداند! همان زمان در بحث های مانور، دوستان علوم نظامی ما می گفتند اصلا اینجا قابل عبور نیست.
اما بچه هایی که در چزابه در آن فشار جنگیدند به معنای واقعی مجاهدت کردند و ایثار... دشمن در هفدهم بهمن آمد که چزابه را بگیرد و ۲۲ بهمن جنجال کند و جشن انقلاب را تحت الشعاع قرار بدهد. آتش بسیار سنگینی می ریخت روی منطقه. کنار جاده چزابه، یک جاده آسفالته ای است که میرود داخل تنگه چزابه؛ یک سری تیرهای آهنیِ لوله ای کنار این جاده هست، فرض کنید مثلا ۱۵ سانتی متر قطر.
در آن ۳-۲ روز درگیری در چزابه به قدری آتش روی این منطقه بود که هنوز هم اگر کسانی بروند دقت کنند، بعضی از تکه ها را پیدا میکنند. این تیرهای برق به قدری تیر خورده بود که تبدیل به ورق شده بود، صافِ صاف! یعنی در این حد ترکش خورده بود. مفقودالجسد داشتیم آنجا...آنقدر آتش سنگین بود که جسد بچهها قطعه قطعه و تکه تکه می شد. می دانستیم فلان رزمنده شهید شده اما نمیتوانستیم جسدش را پیدا کنیم و جمع کنیم.
تنگه چزابه با این مقاومت و پایمردی و رشادت بچه ها حفظ شد...
سردار فتوحی
آقا رحیم صفوی میگفت: هر موقع در جلسات می خواستیم با آیات قرآن تدبر و تعمقی بکنیم، به مهدی میگفتیم تلاوت کند.
در عملیات والفجر مقدماتی شهید زین الدین، فرمانده بود و من جانشین ایشان در لشکر. شرایط پیچیده ای بوجود آمده بود...با وجود پیشروی های خوبی که داشتیم مجبور شدیم به نیروها دستور عقب نشینی بدهیم. لحظه به لحظه آمار تلفاتمان بالاتر می رفت. صدو پنجاه شهید، چهارصد مجروح و ده ها مفقود...
یک سری از بچه ها احساسشان این بود که بیخود عقب نشستیم و می توانستیم بایستیم. اما عملیات شکست خورده بود و فرماندهی تصمیم درستی گرفته بود. بعد از ظهر همان روز یا فردا صبحش، جلسه ای با حضور فرمانده لشکر و تمامی فرمانده گردانها و...گذاشته شد. همه بهم ریخته بودند. نگران بودیم که حالا در این شرایط روحی و اوضاع خراب نیروها، آقامهدی میخواهد چه بگوید؟ چطور میخواهد یگان را جمع و جور کند؟
شروع کرد؛ آیات ۱۳۷ تا ۱۴۰ سوره آل عمران را قرائت کرد. اشاره به جنگ احد و اینکه اگر شما جراحت و خسارت دیدید، یقینا دشمن هم زخم و آسیب دیده و...
اصلا آب ریخت روی آتش! بچه ها به شکل عجیبی آرام شده بودند. بعد از جلسه احساس میکردم اگر بهشان بگویی همین فردا شب برویم یک جایی مأموریتی انجام دهیم،آماده اند. یعنی دوباره سرشار از روحیه شده اند...
سردار فتوحی- مصاحبه با موسسه حماسه ۱۷