سال 1341 روز پنجم اردیبهشت در قم به دنیا آمد. دوره دبستان را مدرسه امیرکبیر درس خواند دبیرستان هم مدرسه امام صادق یا همان حکیم نظامی. در دبیرستان عضو انجمن اسلامی بود فعالیت های زیادی می کرد کتابهای مذهبی را به مناطق محروم و امامزاده ابراهیم که کتابخانه نداشت می داد تا مردم استفاده کنند.
قبل از انقلاب با پخش اعلامیه و تظاهرات کمک بزرگی به انقلاب کرد تا جایی که در یکی از راهپیمایی ها با شعار حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله سر داد و همه مردم همراهش شدند. سال 59 دیپلم تجربی اش را گرفت و راهی سپاه شد اول با مخالفت مادرش روبه رو شد با خوابی که مادر از حضرت یوسف دید اجازه رفتنش صادر شد حج هم قبول شده بود اما نرفت گفته بود که من حج واقعی میخواهم بروم. بعد از گذراندن دوره آموزشی اولین مأموریتش آموزش نظامی به طلبه های مدرسه حقانی بود به گچساران که رفت مسئول روابط عمومی و عضو شورای فرماندهی اش کردند و بعد هم قائم مقام سپاه گچساران. وقتی فهمید توی قم نیاز بیشتری برای آموزش هست سال 61 به قم آمد و در مرکز بررسی های سیاسی واحد آموزش مشغول شد. 61/11/20 خودش را به جبهه رساند در حال خواندن دعای کمیل بود که خمپاره ای سر او را می بَرَد.
از من اصرار و از او انکار.
گفتم: حداقل تا آخر مرخصی ات بمون هنوز وقت داری.
گفت: نه باید برم کار دارم
گفتم: پس استخاره بگیر
داشت استخاره می گرفت که پشیمان شد و گفت استخاره نداره که من تصمیمم رو گرفتم.
وقت رفتن خوشحال بود و می گفت هرچه به رفتنم نزدیک میشه خوشحال تر میشم.
همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت و باجماعت بخواند توی مسافرت ها هم که بودیم صدای اذان را که می شنید دنبال مسجد می گشت تا نمازش را بخواند.
خبر انفجار دفتر ریاست جمهوری را می خواستیم به محمود بدهیم چشمان غم زده و اشک آلودش را که دیدیم فهمیدیم که شصتش خبردار شده. با هم به خیابان رفتیم برای عزاداری وسط جمعیت گمش کردم تا یکی دوروز خبری ازش نداشتم بعد که آمد ازش پرسیدم کجا بودی؟ گفت: رفته بودم تهران برای تشییع جنازه شهدا و خداحافظی با آنها.
از مخالفان سرسخت بنی صدر بود. با فعالیت های تبیلیغی اش سعی می کرد چهره واقعی بنی صدر را به مردم نشان دهد می گفت: ما باید به مردم بفهمانیم که بنی صدر و دوستانش یک جریان خطرناک هستند.
یک شب سرد زمستانی داشتیم اعلامیه پخش می کردیم انگشت هایش از سرما بی حس شده بود با این حالش نگاهی به دستانش کرد و گفت خدا قبول کند انشاءالله.
شب های چهارشنبه توی جمکران پیدایش می کردی و شب های جمعه در حرم یا گلزار فرقی نمی کرد باید به دعای کمیل اش می رسید همین بود که در وصیت نامه اش گفته بود هروقت دلتان برایم تنگ شد و خواستید مرا ببینید بروید جمکران.
گفتم: معینی هم شهید شد این سومین شهید از همکلاسی های سابقمونه گفت چهارمی هم... حرفش را ناتمام گذاشت.
گفتم کس دیگه ای هم شهید شده؟ گفت: نه ولی چهارمی عازم جبهه است.
رفت، دیگر خبری ازش نداشتم تا خبر شهادتش را که شنیدم حساب کردم درست چهارمین شهید محمود بود و آن موقع منظورش خودش بود.
سردردهای شدیدی می گرفت جوری که بعضی وقت ها دو روز نمی توانست کار کند. به او می گفتیم چرا نمیری دکتر؟ می گفت من سرم برای جبهه درد می کنه با این چیزها خوب نمیشه.
وقتی که از جبهه برگشت درباره سردردش پرسیدیم گفت حتی یک بار هم درد نگرفته و لبخندی زد و گفت گفتم که علاجش جبهه است.
قسمتی از وصیت نامه شهید:
اگر چه خود این چنین نبوده ام اما شما را به اخلاص و نماز با خشوع، توسلات و ادعیه، تهذیب نفس و تعلیم علوم اسلامی و تبعیت از امام و امر فرماندهی توصیه می کنم . او از مادر می خواهد که هنگام شهادتش خانه را چراغانی کرده و لباس سبز بر تن کند. و سفارش می کند که مبادا محزون شوید و با لباس سیاه پوشیدن و تضرع و زاری، دشمنان را شاد و مرا غمگین سازید. صبرکنید و از این آزمایش سرافراز بیرون آیید.