شهید عباس حاجی زاده
نام شهید: عباس
نام خانوادگی شهید: حاجی زاده قمی
نام پدر : حسین
محل تولد:قم
تاریخ تولد : 1332/06/02
وضعیت تاهل : متأهل
تاریخ شهادت : 1363/02/22
محل شهادت :عراق - جزیره مجنون
نحوه شهادت :توسط دشمن در جبهه
نام عملیات : کربلای 2
رمز عملیات : یا زهرا (س)
محل دفن :گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام - ق 5 ر 4
‫تصاویر‬
‫زندگی نامه
‫خاطرات‬
فیلم و صوت
وصیت نامه ‫
‫اسناد‬
‫دست نوشته‬
معرفی کتاب

عباس حاجی زاده در سال 1332 در زیر سایه گنبد طلایی کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه   علیهاسلامبه دنیا آمد. نوجوان که بود پدرش دچار سانحه تصادف شد و در بستر بیماری افتاد. دیگر مسئولیت اداره خانواده با او بود. اما آنچه زندگی او را رنگ خدایی می داد، این بود که هر چه شرایط بر او سخت تر می شد، ارتباط او هم با خدا بیشتر می شد. شور جوانی‌اش در مبارزات علیه رژیم طاغوت گذشت. بارها به زندان افتاد و شکنجه شد؛ اما مسیرش را عوض نکرد.

برای پدر و مادرش احترام بسیاری قائل بود. تواضع و ادب مثال زدنی او حتما دعای خیر پدر و مادرش را به همراه داشت. و کیست که نداند که پیش رو و پشت سر داشتن دعای پدر و مادر یعنی سعادت دنیا و آخرت. نماز اول وقتش ترک نمی شد. اهل مستحبات هم بود. با جمکران و سه شنبه هایش و دعای توسلش حال عجیبی داشت. به عضویت سپاه که درآمد، یکی از وظایفش حفاظت از بیت امام بود. با شروع جنگ راهی جبهه شد. تازه ازدواج کرده بود اما زندگی و همسر بهانه‌ای نبود که عباس را از جبهه دور نگه دارد. بارها در عملیات های مختلف مجروح شد ولی با مختصر استراحتی، دوباره راهی می گشت. سرانجام هم در تاریخ 1363/2/22 در جزیره مجنون به وصال رسید.

 

بچه ها خط رو شکسته بودند. از زمین و آسمان گلوله میبارید. توی  اون هجم عظیم آتش و دود که هر کسی به فکر نجات خودش بود یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد. رفتم جلو دیدم عباسه. سر و صورتش خونی بود. نشسته بود بین یه عده مجروح و هرکاری از دستش بر میومد انجام میداد.

محمد جان داداش یه کم دستت رو بیار بالا ببندمش

علی دستت رو فشار بده روی زخم الان میام.

حسین جان نمیتونم بهت آب بدم یه کم لبات رو تر میکنم آروم میشی

اصغر! اصغر! چشماتو باز کن! ذکر بگ. داداش. بگو یازهرا

-حاجی داری چیکار میکنی؟ الان امدادگرا میان. شما برو تو کانال. الان بچه ها ی امدادگر میرسن!

کجا برم؟ اینا بچه های مردمن! امانتن دست ما! اینا رو بزارم کجا برم؟

دوباره مشغول شد.


 

مینشستیم دور هم و صحبت میکردیم. از هر دری. از خاطرات بچه هایی که شهید شده بودن. از بسیج محله. از حرکات مشکوک عراقیها، از اینکه عملیات نزدیکه یا نه.

عباس که شروع میکرد به صحبت بچه ها یک جوری محوش میشدند انگار یادشون میرفت نفس بکشند. اخلاص عباس کار خودش رو میکرد. حرفاش تو گوشمه هنوز: "برادرا یادتون باشه ما باید تو هر شرایطی به وظیفمون عمل کنیم. به چیزی که خدا ازمون خواسته! این روزا رو مفت از دست ندید. این راه، راه کربلاست"


 

داغ محسنم هنوز تازه بود. هر جوونی رو تو محل میدیدم یه جایی از قلبم تیر میکشید. خدا میدونه همشون مثل محسن برام عزیز بودن.

یه روز حاج عباس اومد دیدنمون. عجیب نبود. این عادت حاجی بود. قبل ترها هم زیاد دیده بودم احوال خانواده های شهدا رو میپرسید. حالا ما خودمون هم شده بودیم یه خانواده ی شهید. اومد نشست و از محسن گفت. از نترسیش! از مردونگیش! جیگرم حال اومده بود. اما یه چیزی گفت که قلبم رو آتیش زد:"حاج آقا این راهیه که همه باید برن! دیرو زود داره سوخت و سوز نداره! جنگه! دشمن با هیچ کس تعارف نداره! خدا رو چه دیدی؟ شاید همین فردا نوبت من شد!"


 

فرمانده بود و نبود. از فرماندهی فقط اسمش رو داشت و رسمش مثل همه ی بچه بسیجیا بود.

غذاش رو با ما میخورد. کنار همون سفره ای که دورش همه ی بسیجیا مینشستن.

-حاجی وجدانی یه بار برو تو سنگر فرماندهی ببین شاید یه خبرایی باشه موقع ناهار! یه وقت نکنه برادرا گوشت پلو بخورن تو اینجا نشستی کنار ما عدسی میخوری؟

بچه ها سر به سرش میگذاشتند. از بس بی ریا بود و خاکی.


 

-محمد جون داداش من امروز فرداست شهید بشم!

-چطو؟ خبر غیب بهت رسیده؟

-نه بابا! فرشته ها زیادی دور و برم میپلکن!

-تو اون بیچاره ها رو هم ول نمیکنی؟بی خیال شو اصغر!

-عجبا! به جون خودم الکی نمیگم! خودشون نشونه میدن دستم!  نصفه شبی یخ کرده بودم  یهو گرم شدم. انگار یه فرشته اومد بالش رو انداخت روم. گررررررررم! تخت خوابیدم بعدش.

- آدم قحطه فرشته ها بیان سراغ تو! خواب دیدی خیر باشه! حاجی دیشب بالا سرت بود. حتما اون پتوش رو انداخته روت.


 

-عباس جان مادر پاشو! پاشو دارن اذون میگن.

با یه هراسی از خواب میپرید.

-مادر چرا زودتر بیدارم نکردی؟

-پسرم خسته بودی. یه کم سر و صدا کردم ولی بیدار نشدی!

-مامان جان بی زحمت از این به بعد اگه بیدار نشدم رو صورتم آب بپاش! حتما بیدارم کن.

این سفارش رو برای خوندن نماز شب میکرد! والا نماز صبحش رو که اول وقت میخوند!

کم سن و سال بود اما نور نماز شبش خونه رو روشن میکرد.


 

حاجی خسته نباشی. بیا بالا تا یه جایی میرسونمت.

-ممنون حسن جان. مبارکه تازه خریدی؟

نه حاجی جان. مال من نیست. مال سپاهِ. باید برم کاری انجام بدم. مسیرمون یکیه. بیا بالا. من که باید این راه و برم. شما رو هم میرسونم.

-قربونت داداش. برو.  من خودم میرم. این بیت الماله. دست ما امانته. میدونم خودت حواست هست. میدونم قرار نیست راهت رو عوض کنی اما اینقدرشم گرفتاری داره.


 

وسط هر کاری که بود چه تو منطقه چه تو قم تو ستاد، الله اکبر اذون که میشد عباس کارش رو تعطیل میکرد. فرقی نمیکرد طرفش کیه؟ فرمانده و مدیر کلِ یا بسیجیای با صفا و خاکی. میگفت من اولی که اومدم تو سپاه شرط کردم وقت نماز همه چی تعطیل!