سالها با محبت مولایش علی زندگی کرده بود. برای همین شاید وقتی خبر تولد پسرش را شنید، نامش را زیر لب زمزمه کرد؛ غلامعلی.
دارایی زیادی نداشتند. روستایی بودند و بچهها با نان حلالی که از کشاورزی عایدشان میشد، بزرگ میشدند. شاید برای همین بود که در سالهای کودکی درست زمانیکه بیشتر بچه ها پی الک دولک بازی میدویدند، غلامعلی مشغول حفظ قرآن شد. آیات بسیاری را حفظ کرد و عاشق نماز بود.
بعضی بچه ها انگار از همان نوجوانی دنیا دیدهاند! پدر از پس مخارج تحصیل بچه ها برنمیآمد، پس درس را کنار گذاشت و توی یک خیاطی مشغول کار شد. پانزده ساله بود که رسالهی امام خمینی را مطالعه کرد و از همان موقع حواسش به سال خمسی و پرداخت وجوهات بود. یک نوجوان پانزده، شانزده ساله، سال خمسی داشت؛ توی روزگاری که بعضی از مردها هنوز توی حلال و حرامهای بدیهی زندگیشان مانده بودند.
روزهای پرالتهاب انقلاب میگذشت و جوانهای امام رشد میکردند و تجربه کسب میکردند. غلامعلی هم توی قم برای خودش مبارزی شده بود! یک تیم مسلحانه و قوی تشکیل دادند و مبارزه را به صورت کاملا جدی دنبال کردند.
انقلاب پیروز شد و با تشکیل سپاه پاسداران او هم به عضویت سپاه درآمد. در عملیاتهای مختلفی حضور داشت. اما غلامعلی در هر عملیات کاری میکرد کارستان! کمر درد داشت. چند بار استراحت مطلق شده بود و باز هم ول کن نبود. عملیات که تمام میشد، میرفت پی جمعآوری پیکر شهدا. یکی یکی و با احترام میگذاشتشان روی دوشش و گوشش بدهکار نبود که؛ غلامعلی نکن! کمر دردت بدتر میشه!
چشمان منتظر مادران شهدا جلوی چشمش بود شاید که تا جای ممکن همه اجساد را برمیگرداند و نمیگذاشت شهیدی عنوان مفقود بگیرد.
بارها در عملیاتهای مختلف مجروح شد ولی سنگر دفاع و مقاومت را ترک نکرد. تا اینکه سرانجام در تاریخ 26/1/1367در منطقه عملیاتی والفجر10 به آرزوی همیشگی خود رسید و به آسمانها پر کشید.
مادر دوید داخل اتاق و هراسان فریاد زد: "غلامعلی بدو بابات حالش بد شده. باید ببریمش بیمارستان"
حاجی سریع پا شد وگفت:" میرم یه وسیله جور کنم. بیارینش جلوی در"
_"مادر موتورت که تو حیاطه!"
_ نه مادر با این نمیشه. امانته دست من. بیت الماله.
راوی: همسر شهید
با هم میرفتیم پیِ آوردن پیکر شهدا. کمر درد داشت. میدیدم که در جابجایی پیکر شهدا درد میکشید اما ول کن نبود. فقط یک جا کوتاه می آمد.
-"علی یه کم بشین استراحت کن. یه کاری نکن مثل اون دفعه مجبور بشی دو سه روز دراز کش بشی و بخوابی ها!"
حرف به استراحت واقعی که میرسید، علی کنار میکشید. حاضر نبود حتی یکی دو روز درست و حسابی استراحت کند.
راوی قاسم ایمانی
مسئول پرداخت حقوق مجروحین بود. هنوز قانونی برای تعیین درصد جانبازی نداشتیم. یک روز آمد و گفت:
-"حاجی انصافه؟"
-علی جان دوباره چی شده؟
-"ما داریم به اون بنده خدایی که دو تا انگشتش قطع شده با اونی که قطع نخاع شده یه اندازه حقوق میدیم! این درسته؟"
-خب میگی چیکار کنیم؟ فعلا دستور همینه.
- "نه حاجی این طوری نمیشه. باید یه اصولی داشته باشه. اینجوری ما مدیون بیت المال میشیم."
دنبال یک قانون مستند بود.
راوی: محمدجواد متقیان
نماز شبش ترک نمیشد. با آن کمر درد، نافله ها را یکی یکی میخواند. فوقش به قنوتِ وتر که میرسید آرام مینشست و زیر لب میگفت:
"هذا مقام العائذ بک من النار" و یک رد اشک روی صورتش مینشست.
راوی: محمود کیایی نژاد
توی لشکر دیگر همه او را شناخته بودند. هم جانشین فرمانده بود، هم پای ثابت جلسات سخنرانی و احکام. اولین نفری بود که مینشست تا بچه ها جمع شوند برای دعای توسل و زیارت عاشورا. آن هم با یک ذوق و شوق عجیبی که انگار اولین بارش است.
خیلی درد داشت. ترکش خورده بود به کمرش. باید برمیگشت عقب.گفت:
-"داداش قربون دستت یه جوری پانسمانش کن که حالا حالاها باز نشه"
برادر من فقط میتونم سطحی ببندمش. وقتی بردنت عقب بگو سفارشی پانسمانش کنن.
-"باشه هرطور میتونی فقط سر و تهش رو هم بیار.یه دست لباس هم بهم بده"
لباسش را عوض کرد اما رد خون رویش پیدا بود. حاضر نشد برگردد عقب. راه افتاد سمت خط.
جمع مان میکرد برای جلسه قرآن. برایش مهم بود درست قرآن بخوانیم. حتی توی فرصتهای کوتاه یک دقیقه ای تجوید میگفت.
- برادرا توی عربی سین و صاد تلفظش فرق میکنه. معنی کلمه عوض میشه اگه درست تلفظ نشه.
چند بار با هم بگیم تلفظ درست صاد رو.
خمپاره سوت میکشید و جمع ما پراکنده میشد. ما اما یاد گرفته بودیم تلفظ سین و صاد فرق دارد. توی یک فرصت کوتاه، در چند دقیقه. که برای علی دقیقه ها با ارزش بود.
رفته بودیم ارتفاعات "سورن" برای شناسایی.کارمان تا غروب طول کشید.
- الان دیگه وقت برگشتن نیست. خطر ناکه.
- بریم تو غار؟ کیسه خوابم داریم. صبح برمیگردیم.
-حاجی این چیه؟ چرا اینجا رو انقدر آب گرفته؟ بچه ها پاشین جمع کنین که بارونه.
علی آستینهایش را بالا زد و وضو گرفت. جا کم بود. شرایط هم عادی نبود. حاجی اما بی خیال نمیشد. همانطور نشسته چرخید به طرف قبله. نافله ی شب برایش بیشتر از یک نماز مستحبی بود.
قبل از عملیات والفجر 10 بود که دیدمش.
- حاج علی تو که هنوز اینجایی؟ بابا بکن از این دنیا. از اول انقلاب داری جهاد میکنی ولی هنوز که چسبیدی به دنیا! انقدر این حوریا رو منتظر نذار. خیلیا بعد تو اومدن و قبل تو شربت شهادت رو سر کشیدن تو هنوز بعد این همه ماموریت رفتن داری راست راست راه میری؟
- ما هم به وقتش داداش. خیالت راحت موندنی نیستیم.
راست میگفت. از روزی که بنا بود پر بکشد تنها خنده های از ته دلش یادمان مانده.
- داداش محمود تو برو.
- جون علی نمیشه. دفعهی قبلی با هم رفتیم الانم محاله بدون تو برم. اصلا من کاری ندارم. تو برو از خانواده ی ما هم یه احوالی بپرس.
- بابا انقدر تعارف نکن. صبح پاشو ساکت رو بردار و برو
- اصلا راه نداره.یا تو میری یا هیچ کدوممون نمیریم.
- بیا قرعه کشی کنیم.
از واحد تعاون یک نفر میتوانست برود مرخصی. داشتیم مرخصی رفتن را به هم تعارف میکردیم که برادر رضا باقری سر رسید. من سرگرم سلام و علیک شدم و علی سرگرم کاغذ اسمها. قرعه را که برداشت اسم من بود. و خنده ی حاجی. کار خودش را کرده بود.