از ازدواجشان چند سال گذشته بود؛ ولی هنوز فرزندی نداشتند. رفتند خدمت آیت الله العظمی گلپایگانی و موضوع را با ایشان مطرح کردند. حضرت آیت الله گلپایگانی توصیه فرمودند که در شب ولادت حضرت صدیقه طاهره جمعی از طلاب علوم دینی را اطعام کند و سپس متوسل شود به برترین بانوی دنیا و عقبی حضرت فاطمه زهرا چنین می کنند و یک سال بعد در شب میلاد ام ابیها خداوند علی را به آنها عطا فرمود.
شهید بزرگوار حاج علی بیطرفان از دوران جوانی فردی مومن و متعهد بود و به تحصیل علم و معرفت علاقه زیادی نشان می داد و به همین جهت به تحصیل خویش ادامه داد تا بتواند شغل معلمی را که شغل انبیاست برگزیند لذا با پایان تحصیلات متوسطه و خدمت سربازی، در سال 53 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و در دبستان امیرکبیر به تدریس مشغول شد.
شهید گرانقدر همزمان با کار معلمی به تحصیل در مقطع کارشناسی پرداخت و در سال 57 موفق به اخذ کارشناسی حقوق از دانشگاه تهران گردید و در همان سال به معاونت مدرسه راهنمایی امیرکبیر منصوب شد. ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان معلم راهنما و سپس نماینده آموزش و پرورش در بخش خلجستان مشغول به کار شد. در سال 62 با سمت معاون اداری و مالی در اداره مرکزی آموزش و پرورش قم اشتغال یافت و سپس مسئولیت ریاست آموزش و پرورش منطقه 2 را به عهده گرفت و تا زمان شهادت در این سمت باقی بود.
شهید بیطرفان قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در برپایی و حضور در راهپیمایی ها و تشکیل جلسات سخنرانی و آموزش جوانان برای مبارزه و نیز رساندن پیام های امام خمینی به علاقه مندان و دوستداران ایشان فعال بود.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی با تشکیل جهاد سازندگی به فرمان امام خمینی در این نهاد مقدس به فعالیت پرداخت و ضمن همکاری با شورای جهاد قم مسئولیت جهاد سازندگی بخش کهک قم را به عهده داشت.
با تشکیل سپاه پاسداران همکاری نزدیکی با سپاه داشت و در شناسایی و معرفی افراد متعهد به این نهاد مقدس سهم بسزایی داشت.
با شروع جنگ تحمیلی شهید بیطرفان با این عقیده که دفاع از حریم حکومت اسلامی تحت رهبری ولایت فقیه یک واجب شرعی است شرکت در این جهاد را برای خود توفیق بزرگ از ناحیه خداوند متعال می دانست لذا هم خود در جبهه حضور پیدا می کرد و هم در پشت جبهه در تشویق دوستان و همکاران برای عزیمت به جبهه و نیز جمع آوری کمک های مردمی برای تقویت رزمندگان و پشتیبانی جبهه ها بسیار فعال بوده و همیشه به این نکته فکر می کرد که نکند جنگ تمام شود و من از فیض شهادت محروم گردم.
شهید بیطرفان علی رغم مسئولیت هایی که در شهر داشت در چهار نوبت در سال های 61, 63، 64 و 65 در جبهه ها حضور یافت و سرانجام در تاریخ 23/10/65 در منطقه شلمچه به آرزوی دیرینه ی خود رسید و توفیق شهادت در راه خداوند را کسب نمود.
همگی توی حیاط بودیم. نذری داشتیم و هر کس مشغول به یه کاری بود. بابا از در که وارد شد سعی میکرد یک چیزی را پشت خودش قایم کند. تا آمدم بجنبم و غافلگیرش کنم و ببینم چه خبره مادر صدایم زد و چیزی ازم خواست. حواسم رفت پی مادر و بابا و رفتار مشکوکش یادم رفت.
سرگرم نذری بودیم که یک صدایی آمد مثل آن صداهایی که توی بیمارستان دکترها را صدا میزنن:
-سرکار خانومه زهرا بیطرفان اتاق پذیرایی! زهرای بابا اتاق پذیرایی!!!
از حیاط تا پیش بابا را دویدم. یک چیزی دستش بود. شبیه همان چیزی که موقع آمدن سعی کرده بود پشت سرش قایم کند. گرفت سمت من:
-زهرا جانم بابا این مال شماست.
-مال من؟ این چیه بابایی؟
بازش کردم. یک چادر رنگی بود. رنگی رنگی و زیبا. سفارش بابا مثل رنگهای آن چادر زنده و به یاد ماندنی توی ذهنم مانده:
زهرا بابا من هر چی دارم از اهل بیته، اهل بیت هر چی دارن از حضرت زهراست. مبادا حرمت این اسم رو زیر پا بگذاری. یادت باشه که چادر یادگار حضرت زهراست.
-اون روزا بابا جون از جلوی در هر خونه ای که رد میشدی صدای بازی و گریه و خنده چندتا بچهی قد و نیم قد میومد. اما خونه ی ما سوت و کور بود. خیلی سال بود منتظر بودیم صدای خنده ی یه بچه هم تو خونه ی ما بپیچه ولی....
یه روز رفتم خدمت سید. نفسش حق بود. سفارش کرد روز ولادت حضرت زهرا یک سفره ای بندازین و ذکر توسلی داشته باشین. انشاالله خدا نظر میکنه.
خدا نظر کرد بابا جون! با دعای آقای گلپایگانی بابات روز ولادت حضرت زهرا به دنیا اومد. حالا میدونی علت محبت خاصِ بابات به خانوم چی بود؟
-آره بابا بزرگ. بابا روز ولادت خانوم به دنیا اومد تو روز شهادتشون هم شهید شد. این حتما یه سری داره. نداره؟
- برای ادامه ی خدمت رفته بودم به یکی از روستاهای شهرستان اسکو. اون روزها اوضاع شهرها و شهرستان ها رو به راه نبود. فقر و بی سوادی و نبودن امکانات انقدر زیاد بود که دیگه عادی شده بود. اوضاع روستاها که دیگه گفتنی نیست. شرایط سختی بود. اونها ترک زبون بودن و حرف هم رو نمیفهمیدیم. تنهایی خیلی اذیتم میکرد. ولی چاره ای نبود. یه اتاق تو یکی از خونه های قدیمی بهم دادن. باید یه کاری میکردم.اینکه تنها بودم و زبون مردم رو متوجه نمیشدم نباید باعث میشد دست رو دست بذارم. یا علی گفتم و دستم رو گرفتم به زانوهام. با کمک بچه ها همون اتاق رو تبدیل کردیم به کلاس درس. تعمیرش کردیم. رنگش زدیم. تو وجود بچه ها یه نیرویی هست که اگه به حرکت دربیاد میتونن زمین و زمان رو به هم بریزن. دیگه هیچ مرزی نمیمونه واسه حرکت و تغییر. تو بچه ها شوق باسواد شدن بیدار شده بود و این باعث شد خانواده ها هم به میدون بیان. کلاس درس ما راه افتاد.
بابا لذت باسواد کردن بچه های مناطق محروم را بهترین لذت زندگی اش میدانست.
راوی: دختر شهید
هر چه بزرگتر میشدم نبودن بابا و جای خالیش بیشتر اذیتم میکرد. آدم بعضی وقتها پدر را فقط برای محبت کردن نمیخواهد. نقش بعضی از باباها در زندگی بچه هایشان بیشتر از داشتن یک رابطه ی پدر و فرزندی است. بعضی باباها میتوانند استاد اخلاق باشند.
توی سالهایی که نبود زیاد میرفتم سراغ دست نوشته هایش. کاغذهایی را پیدا کردم که تویشان نوشته بود: "تنبیه مالی بخاطر خلف وعده ، به خاطر کار کردن بدون وضو، به خاطر تاخیر در نماز اول وقت"
عمو جواد میگفت: پدر یک اصل داشت توی زندگی "اگر کسی رابطه ی بین خودش و خدا را درست کند، خدا رابطه ی او با مردم را درست میکند"
اینها یعنی در نبودن بابا علی دو جای قلبم میسوزد. یکی جای از دست دادن بابا یکی هم جای از دست دادن یک استاد اخلاق. انگار نبودن این باباها سخت تر است!
-سلام خاله جان
-سلام خاله، قربونت برم خوبی؟ بیا تو خونه خاله جان. تا یه چایی بخوری محمدم اومده
-نه خاله، فقط اومدم یه سر بزنم.همین جا تو حیاط خوبه. شما خوبی؟ کم و کسری نداری؟ اوضاع رو به راهه؟
صله ی رحم را ولو به اندازه ی سلام و علیک ترک نمیکرد.
روی سنگ قبرش نوشته: "این از عشق به توست یا اباعبدالله یا اباعبدالله"
رسیدم بالای سرش، تیر به پهلویش خورده بود. هی از هوش میرفت و به هوش میآمد.چشمانش را که باز میکرد میگفت:"این از عشق به توست یا اباعبدالله یااباعبدالله"
من اشک میریختم و علی انگار داشت عشق بازی میکرد. حال خوشی داشت. من سعی میکردم جلوی خونریزی پهلویش را بگیرم. خمپاره ها سوت میکشیدند و خودشان را میکوبیدند روی زمین و از آسمان آتش میبارید؛ علی اما همچنان میخواند: این از عشق به توست یا ابا....
بعضی روزها باهم می آمدیم خانه. یک آقایی بود روی موتور سه چرخه میوه می فروخت. میوه هایش تعریفی نداشتند. علی وضع مالی بدی نداشت. اما به موتور سه چرخه که می رسید می ایستاد به خوش و بش با مرد و میوه می خرید. یک روز بهش گفتم «چرا این میوه ها رو می خری؟ بیا بریم از مغازه بخر.» نگاهم کرد و گفت «مگه چی میشه؟ این میوه ها قابل خوردن هستند. حالا یک کم ظاهرشون بده. خدا رو خوش نمیاد بمونن، خراب تر میشن. این بنده خدا هم ضرر می کنه.»
گاهی پیش میآمد. حرف زدن از دیگران. درست نبود اما پیش میآمد. رویه ی علی هم مشخص بود. مشخص و تغییر ناپذیر.فرقی نمیکرد با مذیر کل اداره جلسه داشت توی سنگر فرماندهی بود یا جمع خانواده. تا جایی که میشد مانع بود. مدام تلاش میکرد حرف را عوض کند. اگر نمیشد یا علی میگفت و جمع را ترک میکرد.
معده درد داشت. ولی سر عهد و پیمانش هم مانده بود. نذر کرده بود هفته ای دو سه روز، روزه بگیرد. هر چه اصرار می کردیم حریفش نمی شدیم. بچهها هم نامردی نکردند و به پدرش گفتند. علی امکان نداشت حرف حاج آقا را زمین بگذارد.
بسم الله الرحمن الرحیم
قال تعالی فی القرآن الکریم
قل ان کان ابائکم و ابنائکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم واموال اقترفتموها و تجارة تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیله فتربصوا حتی یاتی الله بأمره والله لا یهدی القوم الفاسقین . ( سوره توبه آیه 24)
قسمتی از وصیت نامه:
اکنون که عنایت الهی بار دیگر شاملم گردید ، عزم دیدار و زیارت یار نمودم . بنا به عرف دستور و رسم اسلامی لازم دیدم چند سطری را به عنوان تذکر و وصیت و سفارش بنویسم .
5000 ریال سهم سادات به یک سید مستحق پرداخت شود .
از ثلث مالم یکسال نماز و روزه برایم خریداری نمائید .
بعد ازشهادتم مجلس روضه خوانی ماهانه در منزلمان گرفته شود .
در خاتمه شماها را کلاً به خدای بزرگ می سپارمتان و در تربیت بچه هایم کوتاهی نکنید و سعی نمایید لوس بار نیایند . بر اساس تربیت اسلامی و انسانی، مورد محبت بی مورد افراد قرار نگیرند .
اللهم وفقنا لم تحب و ترضی
الاحقر علی بیطرفان
65/8/11