شهید محمد بنیادی
نام شهید: محمد
نام خانوادگی شهید: بنیادی
نام پدر : اسکندر
محل تولد:قم
تاریخ تولد : 1337/07/27
وضعیت تاهل : متاهل
تاریخ شهادت : 1362/08/13
محل شهادت :خاک عراق - منطقه پنجوین
نحوه شهادت :اصابت ترکش به سر و صورت
نام عملیات : والفجر 4
رمز عملیات : یا الله
محل دفن :قم - گلزار علی بن جعفر(ع) - ق 4 ر 4
‫تصاویر‬
‫زندگی نامه
‫خاطرات‬
فیلم و صوت
وصیت نامه ‫
‫اسناد‬
‫دست نوشته‬
معرفی کتاب


شهید محمد بنیادی در سحرگاه ۲۷ آذر ۱۳۳۷ در شهر مقدس قم به دنیا آمد. از آنجا که پدرش روحانی بود پیش از ورود به مدرسه به فراگیری قرآن نزد پدر مشغول شد و جان تشنه معنویت خود را با کوثر جاری قرآن سیراب نمود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه خواجو گذراند. او که علاقه خاصی به فراگیری علم و دانش داشت مدارج ترقی را یکی پس از دیگری پست سر گذاشت و برای تحصیل در مقطع متوسطه وارد دبیرستان دین و دانش قم شد.

از آنجا که وی در خانواده اي روحاني بزرگ شده بود از همان ايام پیش از بلوغ، به فرايض ديني توجهي تمام داشت و در عمل به آن ها کوشا بود. پس از رسيدن به سن بلوغ، عبادت و بندگي او نيز به رشد و تعالي خاصي رسيد؛ تا جايي که هنگام تحصيل در مدرسه، بيشتر شبها براي نماز شب برمي خاست.

پدر ایشان که علاقه‌مند بود تا روحانیت در نسل وی باقی بماند از محمد درخواست کرد تحصیل را رها کرده به فراگیری دروس حوزوی بپردازد. محمد نیز با اطاعت از پدر وارد مدرسه فیضیه شد و تا سطح لمعه را آموخت.

پس از گذشت سه سال به خدمت سربازی رفت. ۷ ماهی از خدمت او باقی نمانده بود که به دستور امام مبنی بر فرار کردن سربازها از سربازخانه های رژیم طاغوت، از پادگان فرار کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی ادامه سربازی را در کمیته گذراند. سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با ورود به سپاه در بخش مبارزه با مفاسد اجتماعي و قاچاق مواد مخدّر مشغول خدمت شد. آنگاه براي مدتي مسئوليت يگان حفاظت از شخصيتها را به عهده گرفت.

آن زمان که دشمن کافر بعثی آهنگ تهاجم وحشیانه به مرزهای کشور اسلامی ایران را نواخت او نیز همچون دیگر جوانان انقلابی این مرز و بوم به سوی جبهه های نور شتافت. وی در عملیات بیت المقدس فرماندهی گروهی ۳۰۰ نفره که از قم اعزام شده بودند را برعهده گرفت و در پیکار با متجاوز بی دین حماسه‌ها می‌آفرید. با تشکیل لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب(ع) در مسئوليت‌هاي گوناگوني از جمله فرماندهي تيپ حضرت معصومه(س) افتخار خدمت یافت. او چنان به اخلاص در عمل توجه داشت که نمي گذاشت اعمال الهي اش به شرک و ريا آلوده گردد. هرگز از کارهاي خود و فعاليتها و مسئوليت‌هايش سخن نمي گفت و چنان رازدار و کم حرف بود که حتي خانواده اش از کارها و تلاشهايش بي‌خبر بودند. اين انسان مخلص، هرگز به اسم و عنوان دل نداد و پست و مقام هيچ گاه ديده علايقش را به سوي خويش نکشاند. وقتي پيشنهاد مسئوليت فرماندهي تيپ به ايشان داده شد؛ از پذيرش آن امتناع ورزيد و گفت: «دلم مي خواهد اسلحه به دست بگيرم و در خط مقدم مبارزه کنم.» اگر چه اصرار مسئولين لشگر وي را وادار به پذيرش اين مسئوليت کرد، اما محمد چنان مخلص بود که وقتي خانواده ايشان از کار و مسئوليت او سئوال مي کردند در جواب مي گفت: «من يک سرباز ساده هستم! اسلحه به دست مي گيرم و مي جنگم تا خدا توفيق بدهد اين بدنم با گلوله سوراخ سوراخ شود!».

تذهيب نفس اين فرمانده شهيد چنان بود که رزمندگان تحت امرش را به سوي معنويت و سحرخيزي و شب زنده داري و خودسازي سوق مي داد.

شهيد بنيادي در فرازي از سخنانش از اين حال عرفاني رزمندگان چنين ياد مي کند: «اگر در تمام حالات اين بچه ها دقيق بشويد، شب بلند مي شوند، نماز شب مي خواندند، دعاهايشان و نماز جماعت‌شان ترک نمي‌شود. الآن موقعيتي است که ما بايد خودمان را بسازيم. موقعيتي است که ما روي معنويت خودمان بايد کار بکنيم». سرانجام اين سردار دلاور پس از سالها سنگر نشيني و مجاهدت در راه آرمان هاي اسلامي در عمليّات والفجر ۴ و در منطقة پنجوين عراق، بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، به شهادت مي رسد و زمين را به قصد آسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضه رضوان دوست مي شتابد.

وي در خطابي به مادرش چنين نوشته است: «مادرم! مي دانم که داغ جوان سخت است. وليکن، من بسيار گناه کرده بودم و بايد کشته مي شدم. بايد به جبهه مي رفتم، تا خداوند مقداري از گناهان مرا مي آمرزيد!»

-خدمتش پایگاه شکاری شیراز بود. امام که دستور تخلیه پادگانها را صادر کردند محمد با چند تا از هم خدمتی هایش فرار کردند و آمدند قم. اسلحه و مهمات هم آورده بودند. صبح که از خواب بیدار شدم چند جفت پوتين دم در ديدم. به خيالم مأموران رژيم ريخته اند منزل مان. از لاي در که نگاه کردم، ديدم محمد و چند نفر ديگر توي اتاق خوابيده اند.

از خواب که بيدار شدند، رفتند خدمت حضرت آيت الله يزدي برای توضیح جريان فرار و حمله شان به اسلحه خانه پادگان. تعدادي از سلاح ها را هم تحويل ايشان داده بودند. باقي را نگه داشته بودند و برای مقابله با رژیم استفاده می کردند.

راوی: برادر شهید

 

-رفته بود توی سپاه. هر وقت می پرسیدم: «محمد جان این حقوقی که می گیری معلوم هست چه کارش می کنی؟» جواب درست و درمانی نمی داد و طفره می رفت. یک روز حسابی پا پی اش شدم. بالاخره از زير زبانش کشيدم. گفت: «مادر! بین خودمان بماند. راستش من حقوقم را در راه خير مصرف مي کنم.» پرسیدم: «کجا؟» جواب داد: «دوستي داشتم که شهيد شد و حالا خانواده اش کسي را ندارد. من کل حقوقم را می دهم به آنها؛ ان شاءالله ذخيرة آخرت!».

راوی: مادر شهید


 

-یگان حفاظت که خدمت می کرد از منظم ترین نیروهای یگان بود. خانه شان با مقر فاصله چندانی نداشت اما گاهی می شد ماه به ماه خانه شان نمی رفت. همه وقتش را گذاشته بود برای خدمت به اسلام و انقلاب. یک روز آمد و گفت: «یک سر می روم خانه. یک ساعتی کار دارم.» با تعجب پرسیدم: «چه عجب شما و خانه؟» گفت: «ضروری است. یک ساعته برمی گردم» رفت و برگشت درست یک ساعت بعد.

کار ضروری اش را بعدها فهمیدم. رفته بود برای مراسم عقدکنان خودش...

راوی: همرزم شهید

 

-با هم از طرف یگان مامور شدیم برای حفاظت از بیت امام. بعضی وقتها ده دوازده ساعت پست می داد. انگار که خستگی نمی شناخت. برای استراحت، اصرار که می کردیم می گفت: «این که چیزی نیست. ما تمام عمرمان فدای یک لحظه امام.»

-برای ناهار وشام که می رفتیم اگر احساس می کرد غذا کم است بدون اینکه کسی بفهمد کم کم می خورد تا به بقیه بیشتر برسد. بعضی وقتها هم اصلا نمی خورد. ماهیانه هفتصد تومان حقوق می گرفت. همین را هم می گذاشت برای کمک به بچه ها. می گفت من به این پول احتیاج ندارم اگر کسی نیاز دارد بدهید به او...

راوی: برادر رسول رضايي

 

-یک شب با هم وارد مقر یگان می شدیم که دیدم نگهبان دم در خوابش برده. خواستم بیدارش کنم، محمد نگذاشت. دستم را کشید و با صدای ملایم گفت: «بیدارش نکن.» خیلی آرام رفت بالای سرش و با ملایمت از خواب بیدارش کرد. نگهبان حسابی هول شده بود. محمد اسلحه اش را گرفت و گفت برو بگیر بخواب من جا شما نگهبانی می دهم. جاي نگهبان پست داد، تا نوبت به بعدي رسيد.

راوی: برادر مرتضی سنجری

 

-تازه فرمانده گردان شده بود. مسئولیتی که خیلی از قبولش کراهت داشت و راضی نبود. رفته بود توی حال خودش. یک گوشه می نشست و می رفت توی فکر. یکبار که سرزده وارد اتاق شدم دیدم نشسته و دارد گریه می کند.گفتم: «تو معلوم هست گرفتاري ات چيست؟ جواني به سنّ و سال تو که نمي نشيند مثل بچّه ها گريه کند! خوب مي گويد دردش چيست؟» اوّل ابا مي کرد از گفتن. بعد که مرا خيلي نگران ديد گفت: «راستش نمي دانم اينها روی چه حسابی مرا گذاشته اند فرمانده گردان؟» مسئولیت سنگین و عمل درست به تکلیف فکری اش کرده بود.

استخاره کردم. خوب که آمد خیالش راحت شد. با توکل بر خدا کارش را شروع کرد.

راوی: پدر شهید

 

-زمانی که فرمانده تیپ شد از رفتار بعضی رزمنده ها دلگیر بود. از اینکه اسراف می کردند و لباس های زیرشان را با یک پارگی جزئی دور می انداختند. با تمام افتادگی که توی چهره نورانی اش موج می زد ایستاد جلوی نیروهایش و گفت: «برادران بسيجي! همة ما بايد نهايت صرفه جويي را در استفاده از امکانات تيپ داشته باشيم. بايد از اسرافها به شدت پرهيز کنيم. اين گناهان باعث برانگيختن غضب الهي و قطع عناياتش به ما مي شود.من در اينجا به عنوان يک برادر کوچک و خدمتگزارتان اعلام مي کنم حاضرم با همين دستهاي خودم تمامي لباس هاي کثيفتان را بشويم؛ حتي لباس های زیر را که به راحتي دورشان مي اندازيد.اين لباسها، با زحمت و تلاش کساني تهيه شده که دست از زندگي شيرين خود کشيده اند و با دستان پينه بسته و چشمان کم سوي خود، آنها را براي شما مي دوزند و مي فرستند...»

راوی: برادر علی اسلامی

 

-ماشین در اختیار داده بودند تا هم کارهای مربوط به تیپ را انجام دهد، هم در مرخصی ها استفاده کند. محمد اما اخلاق عجیبی داشت. وقتی خانه می رفت ماشین را داخل کوچه نمی برد، سر خیابان پارک می کرد. یکبار که خانواده خواسته بودند آنها را با ماشین تا جایی برساند گفته بود: «این ماشین بیت المال است. خودم برایتان ماشین کرایه می کنم. اگر من حواسم به بیت المال نباشد و بخواهم به راحتی استفاده شخصی کنم چه توقعی از نیروهای تحت امر.»

راوی: برادر حاج حسین عروجی

 

-آخرین باری که آمد خانه، برای رفتن خیلی عجله داشت. تا دم در بدرقه اش کردیم. دستش روی دستگیره بود که گفتم: «محمّد! چرا اين قدر عجله؟ تو که هنوز درست و حسابي با مادر خداحافظي نکرده اي!»

خندید و گفت: «چشم، اين دفعه هم خداحافظي مي کنم.» برگشت طرف مادر. در آغوشش گرفت و بوسید. همین که خواست برود گفتم:«داداش! پس ما چي؟!» باز هم خنديد و گفت: «با تو ديگر نمي خواهد ديده بوسي کنم. گفتم:نمي گويي اينجوري دلم مي شکند؟آمد و با من هم ديده بوسي کردتم همین که رفت دنبالش دویدم سر کوچه و گفتم: «رسیدی زنگ بزن.» محمد رفت، ماندم تا دور شد. همین طور از پشت سر نگاهش می کردم. همان شد نگاه آخرم. نگاه به محمدی که به دنیا پشت کرده بود...

راوی: برادر شهید

منبع:عملداران سرفراز(جلد1)، نوشته تقی متقی-حسین صنعت پور امیری، ستاد یادواره سرداران شهید لشکر 17 علی بن ابیطالب(ع)

بهترین پیامی که می توانیم برای مردم داشته باشیم تبعیت از رهبری است. امام موقعی که صحبت می کند به صحبت هایشان جامه عمل بپوشانیم نه اینکه بیاییم ورد زبان­مان بکنیم و پلاکاردش بکنیم بزنیم توی خیابان، بیاییم به صحبت های امام عینیت ببخشیم. همین پیام ما را بس که کلیه­ مسائل مان را بتوانیم با صحبت های امام مان وفق بدهیم و سعادت در همین است.

 

کتاب شهید محمد بنیادی

 

این کتاب از مجموعه ستارگان حرم کریمه روایت سرداران و فرماندهان استان قم است که به گوشه هایی از زندگی این شهیدان می پردازد.


 

نام کتاب: شهید محمد بنیادی

نویسنده: مهدی قربانی         ناشر: انتشارات حماسه یاران          قیمت: ۲۵۰۰ تومان           قطع: پالتویی