اولین بار توی مینی بوس دیدمش. داشتیم می رفتیم دیدن امام. یک ذوقی توی چشمهایش بود که نگفتنی است.
راوی: دوست شهید
دو تا جوان بودیم. بدون هیچ تخصصی در نقشه کشی و نقشه خوانی؛ اما نقشهی شهر را لازم داشتیم. سوار موتور می شدیم و شهر را کوچه به کوچه می گشتیم. اینقدر بالا و پایین می رفتیم و عقب و جلو میکردیم که موتور بیچاره داغ می کرد. من هم از موتور داغتر! حسین اما خسته نمی شد. حالا تَرَک روی آسفالتها را هم حفظ بود. بالاخره نتیجه داد. نقشهی شهر را درآوردیم.
راوی: دوست شهید
موقع رفتن هم وقت نکرده بودند، هم از ترس جانشان فکر نکرده بودند به بُردنشان، یک سری تجهیزات را جا گذاشته بودند و فرار کرده بودند.
چند نفری رفتیم برای آوردنشان. همه چیز را جمع کردیم. یک تریلی کمرشکن مانده بود که روشن نمی شد. حسین اما از آنجایی که نشدن توی کَتَش نمی رفت، حاضر نبود برگردد.
-جون حسین بیخیالش شو، راه افتادنی نیست!
-مگه دست خودشه؟ این رو ببریم، هم به درد بچه ها می خوره، هم راه باز میشه.
دو ساعت آچار به دست با زحمت زیاد چرخ جلویش را عوض کرد. باز هم ماشین خیال حرکت کردن نداشت. حسین هم ول نمی کرد. آن شب که هیچ، فردا صبحش دوباره رفت سراغ ماشین. ماشین بیچاره از رو رفت. آهن نرم می شد توی دستهایش بس که نشدنی برایش معنا نداشت!
راوی: دوست شهید
یک شبانه روز بود که روی آب بودیم. رسیدیم به جزیره. بچهها از گرسنگی و بیخوابی توان ایستادن نداشتند. حسین اما نه خواب داشت، نه خوراک! رفت پی جمع آوری مجروحین و جنازه ها. نصف روز طول کشید سر و سامان دادنشان. دلش اندازهی گنجشک بود. تاب نمی آورد. فکر پدر و مادری را می کرد که حداقل حقشان این است که جنازهی جوانشان را سالم تحویل بگیرند.
راوی: دوست شهید
نمی توانست بیکار بنشیند. دو سه روزی که بیکار بود، می رفت سراغ تعمیر تانک ها و نفربرها.
-حسین بیخیال، ول کن این زبون بسته ها رو، مگه تو تعمیرکاری؟
-داداش بشین و تماشا کن! اینقدر باهم سر و کله می زنیم تا بالاخره زبون هم رو می فهمیم. بالاخره اینا یه قلقی دارن دیگه.
راوی: دوست شهید
رفته بودیم آموزشی. روزها بیکار بودیم و شبها راهپیمایی می کردیم.
حسین شب ها پابهپای ما می آمد. روزها اما پابهپای نمی نشست! چادر درست می کرد. منبع آب می ساخت. مسجد می ساخت. همه ی این کارها را می کرد به اضافهی یک کار دیگر. خودش را هم سرزنش می کرد که چرا به درد اسلام و مسملین نمی خورد؟!
راوی: دوست شهید
شبها می زد به بیابان. شبهایی که همیشه مهتابی نبودند، گاهی هم باران و سرما و باد داشت. می افتاد روی خاک و نمی دانم چه کار می کرد؟ فقط وقتی برمی گشت، چشمهایش سرخ بود و صدایش گرفته. مگر چقدر بدهکار بود؟ این همه شب زندهداری و راز و نیاز از یک جوان خوش اخلاق و متواضع که هر جا می رفت، عاشقش می شدند، تماشایی بود.
راوی: دوست شهید