صفحه نخست ›› قم در دفاع مقدس
تاریخ : دوشنبه 01 تير 18:21 کد خبر : 1072

بمباران هوایی


خاطرات شهدای بمباران

اواسط دی ماه بود. آقای صادقی مربی پرورشی مدرسه اعلام کرد می خواهیم یک گروه سرود برای دهه فجر تشکیل بدهیم. نه نفر از دانش آموزان که صدای نسبتا خوبی داشتند برای این گروه انتخاب شدند. قرار شد روز اول بهمن ماه ساعت دو و نیم بعدازظهر جلوی درب مدرسه حاضر باشیم تا از آنجا برای اجرای سرود به سینما تربیت برویم. با دوچرخه از خانه به سمت مدرسه حرکت کردم. زمانی که رسیدم از بچه ها و معلم پرورشی خبری نبود. وقتی سراغشان را از بابای مدرسه گرفتم گفت: «یک ساعت پیش رفته اند.» با عجله خودم را به سینما رساندم و از مسئولین آنجا پرسیدم: «گروه سرود مدرسه قطب راوندی کجاست؟» گفتند: «به دلیل اینکه بچه ها، فردا امتحان داشتند مربی شان درخواست کرد یک ساعت زودتر سرود را اجرا کنند. همین الآن با یک مینی بوس آبی از اینجا رفتند.» از سینما به سمت مدرسه راه افتادم. ابتدای خیابان چهار مردان بودم که یک هواپیمای میگ سیاه در آسمان ظاهر شد. به دنبال آن یک هواپیمای دیگر را دیدم که از انتهای خیابان به سمت پایین شیرجه زد و انفجار مهیبی رخ داد. از ترس دوچرخه را رها کردم و به سمت سه راه بازار که محل انفجار بود دویدم. وقتی رسیدم دیدم مینی بوس متلاشی شده و آقای صادقی مربی پرورشی مان کنار در مینی بوس افتاده است. موج انفجار تمام پوست صورتش را از بین برده بود و بقیه دانش آموزان نیز همگی به شهادت رسیده بودند.

راوی: برادر ملاحسینی، منبع: مستند بمباران قم بهمن ۶۵

 

 


 

 

با اینکه روز اوّل روضه حضرت زهرا(س) بود، همه آمده بودند. مهمان ها و همسایه ها. خیلی شلوغ شده بود. آقا هم آمده بود. چیزی از شروع سخنرانی نگذشته بود که یک دفعه همه جا تیره و تار شد. با صدای مهیب انفجار بمب هواپیمای دشمن جا خوردم. همه چیز توی یک چشم به هم زدن به هم ریخت. خانه آتش گرفته بود. از همه جا صدای آه و ناله می آمد، صدای ناله یا زهرا(س). یک عدّه از خانم ها زیر آوار مانده بودند، یک عدّه هم شهید شدند. بیشتر شهدا یا از سادات بودند یا اسامی شان از القاب و اسامی حضرت زهرا(س) بود: فاطمه سادات حسینی، طیبه و طاهره مؤمنی، صدیقه صمصامی، سادات خانم طباطبائی و . . .

راوی: مادر شهیده فاطمه سادات حسینی/ منبع: کتاب شهامت نامه، نوشته سیّد محمّد جواد حسینی


 

بهار ۱۳۶۷ بود. چند روزی از تعطیلات نوروزی می‌گذشت. صدام جنگ را به موشک‌باران شهرهای ایران کشانده بود. مردم در آن روزها برای در امان ماندن از حملات هوایی دشمن به روستاها و مناطق امن قم پناه برده بودند. آن روز صبح، پس از خوردن صبحانه با دو- سه تا از بچه‌های کوچه مشغول بازی شدیم. چیزی نگذشت که یکباره کوهی از آتش و دود را در حدود صد متری خودمان دیدیم. از ترس هر یک به سمتی فرار کردیم. من در خلاف جهت انفجار به طرف بالای کوچه با سرعتی باور نکردنی شروع به دویدن کردم. در طول مسیر از سر دیوارها و پنجره‌های خانه، سنگ و آجر و شیشه بود که به طرف کوچه پرتاب می شد.

صدای مهیبی همراه با لرزش بنیان‌کن تمام محله و منطقه تمام را فراگرفت. غوغای محشر شده بود. همه به سمت محل انفجار می‌دویدند. هر کس به طریقی سعی در کمک به حادثه‌دیدگان و اطلاع از جریان داشت. من هم در حالی که از شدت موج انفجار گوش‌هایم سوت می‌کشید به خانه برگشتم تا جویای احوال مادر، خواهر چهار ساله و برادر چهار ماهه‌ام شوم.

خدایا! چه صحنه‌های هولناکی می دیدم. سر و صورت‌های خاکی و خونی، شیون و ناله‌های جانسوز، ساختمان‌های ویران، دود و غبار و سراسیمه‌گی مردم؛ اما در این میان صحنه دلخراشی که همواره یادآوری آن قلب مرا جریحه‌دار می‌کند چیز دیگری بود.

پدری با سر و روی خاکی، دختر بچه خردسالش را به روی دستان لرزانش گرفته بود. پوست سر دختر، جدا و آویزان شده و از زیر گیسوان غرق در خون او، جمجه‌اش به وضوح قابل رؤیت بود. پدرش با شیون و ناله‌های جگرسوز از این داغ جانکاه به خدا شکایت می‌برد؛ صحنه‌ای که دل سنگ را آب می‌کرد. آن دخترک خردسال کسی نبود جز شهیده ثریا شیری.

راوی: برادر محسن کتابی/ منبع: اسناد موجود در موسسه فرهنگی حماسه ۱۷


 

 

زمانی که هواپیماهای بمب افکن و موشک انداز عراقی، شهر قم را بمباران می‎کردند یا عراق شهر قم را با موشک‌های دوربرد مورد حمله قرار می‎داد، بیشتر اهالی قم و حتّی بسیاری از علما و فضلاء‌ قم را ترک می‎کردند تا به جایی امن پناه بروند، ولی آیت الله العظمی نجفی مرعشی به هیچ وجه حاضر نشدند شهر قم را ترک کنند. وقتی ما اصرار می‎کردیم که به جایی امن برویم، می‎فرموند: «من در پناه قرآن و بی‎بی حضرت معصومه (س) هستم و آسیبی به من نمی‎رسد.» آنچنان با اطمینان و قاطعانه می گفتند که انسان می‎فهمید برای ایشان یقین حاصل شده است. می‎فرمودند: «إن‌شاءالله در پناه قرآن از شرّ دشمن محفوظ خواهیم ماند.»‌ از این رو همیشه قرآن را بالای سر خود می‎گذاشتند و با خیال راحت و بی‎دغدغه و اضطراب استراحت می‎کردند. هنگامی که صدای انفجار اصابت موشک به شهر قم را می‎شنیدیم، ما که در خدمت ایشان بودیم، یک مرتبه و ناگهان از جای خود تکان می‎خوردیم، ولی ایشان می‎فرمودند: «قرآن را نگاه کنید، دلتان محکم و استوار می‎شود.»

راوی: سید محمود مرعشی/ منبع: مجله بشارت، شماره ۲، صفحه ۲۷


منبع : موسسه فرهنگی حماسه 17
کد خبرنگار : 14


قم     دفاع مقدس     بمباران     شهدای بمباران                            


chapta