<span style='color:#FA634A'>تصاویری از عزاداری رزمندگان در دوران دفاع مقدس</span><span></span> <span style='color:#FA634A'>آیین رونمایی از کتاب متفاوت "قصه ننه علی" جدیدترین اثر انتشارات حماسه یاران در یادمان شلمچه</span><span></span> <span style='color:#FA634A'>مهران آزاد شد، قلب امام شاد شد</span><span></span> <span style='color:#FA634A'>مراسم تشیع پیکرهای پاک شهدای گمنام در تاریخ 98/4/8</span><span></span>
عملكرد در زمان جنگ
‫خاطرات‬
‫تصاویر‬
فیلم و صوت
‫اسناد‬
معرفی کتاب

شهيد امام رضا

 

چند روزي بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم.هرروز صبح زيارت عاشورا مي خوانديم و كاررا شروع مي كرديم. گره و مشكل را در خود مي جستيم.مطمئن بوديم در توسلهايمان اشكالي وجود دارد. آنروز صبح كسي كه زيارت عاشورا مي خواند،توسلي پيدا كرد به امام رضا(ع)،شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مي خواند و همه زار زار گريه مي كرديم. از امام رضا طلب كرد دستهاي ما را خالي برنگرداند. هنگام غروب بود و دم تعطيل شدن كار و ديگر داشتيم نا اميد مي شديم. آخرين بيلها كه در زمين فرو رفت،تكه ي لباس توجهمان را به خود جلب كرد همه سراسيمه خود را به آنجا رساندند. با احترام     شهيد را از خاك درآورديم. يكي از جيبهاي پيراهن نظامي اش را كه باز كرديم تا مداركش را پيدا كنيم در كمال حيرت و ناباوري ديديم كه يك آيينه كوچك كه پشتش تصويري از تمثال امام رضا (ع)نقاشي شده بودو به چشم مي خورد.  ازآن آيينه هايي كه در مشهد اطراف حرم مي فروختند. گريه مان درآمد. همه اشك مي ريختند. جالب تر و سوزناك تر آنجا بود كه از روي كارتش فهميديم نامش "سيد رضا" است.شهدا را كه به ورامين بردند ، بچه ها رفتند پيش مادرش تا سر اين مسئله را در يابند. مادر بدون اينكه اطلاعي از اين امر داشته باشد گفت: ""پسر من علاقه  و ارادت خاصي به حضرت امام رضا عليه السلام داشت………".


 

اينجا شهيدي خفته است

شب بود از فرط خستگي به خواب رفته بودم ظاهرا كه همه ي بچه ها خواب بودند چشمانم كه سنگين شدند و خواب وجودم را ربود بناگه خود را در يك شيار در همان منطقه فكه ديدم يعني ظواهر نشان مي داد كه فكه است دست بر قضا ان روزها به خاطر درد و ناراحتي اي كه در كمرم داشتم هميشه يك چوب دستي مثل عصا دستم مي گرفتم در عالم خواب همان چوب در دستم بود و در داخل شيار قدم مي زدم در همان عالم خواب درست مثل اوقات بيداري داخل شيار راه مي رفتم كه با چوب دستي بر روي كپه اي خاك زدم و به نيروها اشاره كردم كه اينجا را بكنيد كه شهيد دفن است هنوز انجا را نكنده بودند كه از خواب پريدم اهميت چنداني به ان خواب ندادم چون از صبح تا شب كارمان پيدا كردن شهيد بود شبها هم همه آنچه را در روز ديده بوديم در روياهايمان رژه مي رفتندصبح همراه بقيه بچه ها رفتم براي كار محلي كه انتخاب كرديم در ارتفاع 143بود يك شيار جلويمان بود كه بر حسب عادت جلو رفتم تا انجا را شناسايي كنم و منطقه را هم از لحاظ پاكسازي  و عدم وجود مين كنترل كنم با وجود اينكه اولين بارم بود كه وارد ان منظقه مي شدم از همان اول برايم خيلي آشنا آمد يك احساس خوبي نسبت به آنجا پيدا كردم احساس مي كردم قبلا به ابنجا آمده ام يك لحظه نگاهم افتاد به سمت چپم كپه خاكي را ديدم كه شك و گمانم را به يقين تيديل كرد خودش بود  درست همان چيزي كه در خواب ديده بودم به بچه هايي كه همراهم بودند اشاره كردم زمين را بكنيم همان جايي را كه با چوبدستي ضربه زدم ساعتي از كندن زمين نگذشته بود كه بدن چند شهيد بر خورديم خيلي برايمان جالب بود از همان يك تكه جا يازده شهيد درآورديم معلوم بود آنها را در يك جا جمع كرده اند و رويشان خاك ريخته اند.


 

ثمره ي زيارت عاشورا

عيد سال 74 بود و بچه ها هم گرفته و پكر چند روزي بود كه هيچ شهيدي خودش را نشان نداده بود .هر روز صبح بسم الله مي گفتيم گويا مي رفتيم كار را شروع مي كرديم و تا غروب زمين را مي كنديم ولي دريغ از يك بند استخوان آن روز مهماني از تهران آمد كارواني كه در ان چند جانباز بزرگوار نيز حضور داشتند از ميان آنان حاج محمد ژوليده مداح اهلبيت برجسته تر از بقيه بود اولين صبحي بود كه در فكه بودند زيارت عاشوراي با صفاي خواند خيلي با سوز و آتشين آه از نهاد همه برخواست اشكها جاري شد و دلها خون شد به ياد كربلاي حسين عليه السلام به ياد اباعبدالله در صحرايي برهوت و پر از مانع و سيم خاردار فكه والفجر يك به ياد چند شب و روز عمليات در 112 و 143و 146به ياد شهدايي كه اكنون زير خاك پنهان بودند زيارت عاشورا كه به پايان رسيد علي محمودوند دو ركعت نماز زيارت خواند و قبراق و شاد وسايل را گذاشت عقب تويوتا تعجب كردم گفتم با اين عجله كجا؟شادمان گفت استارت كار خورد ديگه تمام است رفتم كه شهيد پيدا كنم و رفت دم ظهر بود كه صداي بوق وانتي كه از دور مي آمد متعجب از سوله ها بيرون آمديم علي محمودند بود كه شهيدي يافته بود آورد تا به ما نشان بدهد كه زيارت عاشورا چه كارها مي كند


 

" فداكاري بسيجي"

سال 1374بود و فصل پاييز در منطقه عملياتي والفجر يك در فكه ميدان مين ها را مي گشتيم تا جاهاي مشكوك را پيدا كنيم بعد از كانالي كه براي مقابله با حمله بچه ها زده بودند ميدان مين وسيعي قرار داشت نزديك كه شديم با صحنه يعجيب روبرو شديم. اول فكر كرديم لباس يا پارجه اي است كه باد آورده ولي جلوتر كه رفتيم متوجه شديم شهيدي است كه ظاهرا براي عبور نيروها از ميان سيم هاي خاردار خود را روي آن انداخته است تا بقيه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي 12 ساله انتظاري كه معبر ميدان مين را هم به ما نشان مي داد. فهميديم كه لشكر عاشورا در اين محدوده عمليات كرده است.


 

"انگشت و انگشتري"

فكر مي كنم سال 73بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون از ياد اباعبدالله الحسين عليه السلام خاطرات مقتل و كودال قتلگه ، پيكر بي سر و،بچه ها  در ميدان مين فكه منطقه وافجر يك مشغول جستجو بودند ،مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهدا هيچ خبري نبود. خيلي گرفته و پكر بوديم .همين جور كه تنها داشتم قدم مي زدم به شهدا التماس مي كردم كه خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم. ناگهان ميان خاكها و علف هاي اطراف چشمم افتاد به شئي سرخ رنگ كه خيلي به چشم مي زدو خوب كه توجه كردم ديدم يك انگشتر است جلوتر رفتم كه آنرا بردارم در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد صحنه عجيب و زيبايي بود بلادرنگ مشغول كندن اطراف آن شدم تا بقيه پيكر شهيد را درآورم بچه ها را صدا زدم و آمدند علي آقا محمدوند و بقيه آمدند آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهني و يك جيب خشاب پيدا كرديم خيلي عجيب بود. در ايام محرم نزديك عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود هر كدام از بچه ها كه مي آمدند با ديدن اين صحنه خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي تركيد و مي زدند زير گريه بچه ها شروع كردند به ذكر مصيب خواندن همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به زيارت عاشورا و انگشت و انگشتر آقا امام حسين عليه السلام.