اينجا شهيدي خفته است
شب بود از فرط خستگي به خواب رفته بودم ظاهرا كه همه ي بچه ها خواب بودند چشمانم كه سنگين شدند و خواب وجودم را ربود بناگه خود را در يك شيار در همان منطقه فكه ديدم يعني ظواهر نشان مي داد كه فكه است دست بر قضا ان روزها به خاطر درد و ناراحتي اي كه در كمرم داشتم هميشه يك چوب دستي مثل عصا دستم مي گرفتم در عالم خواب همان چوب در دستم بود و در داخل شيار قدم مي زدم در همان عالم خواب درست مثل اوقات بيداري داخل شيار راه مي رفتم كه با چوب دستي بر روي كپه اي خاك زدم و به نيروها اشاره كردم كه اينجا را بكنيد كه شهيد دفن است هنوز انجا را نكنده بودند كه از خواب پريدم اهميت چنداني به ان خواب ندادم چون از صبح تا شب كارمان پيدا كردن شهيد بود شبها هم همه آنچه را در روز ديده بوديم در روياهايمان رژه مي رفتندصبح همراه بقيه بچه ها رفتم براي كار محلي كه انتخاب كرديم در ارتفاع 143بود يك شيار جلويمان بود كه بر حسب عادت جلو رفتم تا انجا را شناسايي كنم و منطقه را هم از لحاظ پاكسازي و عدم وجود مين كنترل كنم با وجود اينكه اولين بارم بود كه وارد ان منظقه مي شدم از همان اول برايم خيلي آشنا آمد يك احساس خوبي نسبت به آنجا پيدا كردم احساس مي كردم قبلا به ابنجا آمده ام يك لحظه نگاهم افتاد به سمت چپم كپه خاكي را ديدم كه شك و گمانم را به يقين تيديل كرد خودش بود درست همان چيزي كه در خواب ديده بودم به بچه هايي كه همراهم بودند اشاره كردم زمين را بكنيم همان جايي را كه با چوبدستي ضربه زدم ساعتي از كندن زمين نگذشته بود كه بدن چند شهيد بر خورديم خيلي برايمان جالب بود از همان يك تكه جا يازده شهيد درآورديم معلوم بود آنها را در يك جا جمع كرده اند و رويشان خاك ريخته اند.
ثمره ي زيارت عاشورا
عيد سال 74 بود و بچه ها هم گرفته و پكر چند روزي بود كه هيچ شهيدي خودش را نشان نداده بود .هر روز صبح بسم الله مي گفتيم گويا مي رفتيم كار را شروع مي كرديم و تا غروب زمين را مي كنديم ولي دريغ از يك بند استخوان آن روز مهماني از تهران آمد كارواني كه در ان چند جانباز بزرگوار نيز حضور داشتند از ميان آنان حاج محمد ژوليده مداح اهلبيت برجسته تر از بقيه بود اولين صبحي بود كه در فكه بودند زيارت عاشوراي با صفاي خواند خيلي با سوز و آتشين آه از نهاد همه برخواست اشكها جاري شد و دلها خون شد به ياد كربلاي حسين عليه السلام به ياد اباعبدالله در صحرايي برهوت و پر از مانع و سيم خاردار فكه والفجر يك به ياد چند شب و روز عمليات در 112 و 143و 146به ياد شهدايي كه اكنون زير خاك پنهان بودند زيارت عاشورا كه به پايان رسيد علي محمودوند دو ركعت نماز زيارت خواند و قبراق و شاد وسايل را گذاشت عقب تويوتا تعجب كردم گفتم با اين عجله كجا؟شادمان گفت استارت كار خورد ديگه تمام است رفتم كه شهيد پيدا كنم و رفت دم ظهر بود كه صداي بوق وانتي كه از دور مي آمد متعجب از سوله ها بيرون آمديم علي محمودند بود كه شهيدي يافته بود آورد تا به ما نشان بدهد كه زيارت عاشورا چه كارها مي كند
سال 1374بود و فصل پاييز در منطقه عملياتي والفجر يك در فكه ميدان مين ها را مي گشتيم تا جاهاي مشكوك را پيدا كنيم بعد از كانالي كه براي مقابله با حمله بچه ها زده بودند ميدان مين وسيعي قرار داشت نزديك كه شديم با صحنه يعجيب روبرو شديم. اول فكر كرديم لباس يا پارجه اي است كه باد آورده ولي جلوتر كه رفتيم متوجه شديم شهيدي است كه ظاهرا براي عبور نيروها از ميان سيم هاي خاردار خود را روي آن انداخته است تا بقيه به سلامت بگذرند. بند بند استخوانهاي بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتي 12 ساله انتظاري كه معبر ميدان مين را هم به ما نشان مي داد. فهميديم كه لشكر عاشورا در اين محدوده عمليات كرده است.
فكر مي كنم سال 73بود يا 74 كه عصر عاشورا بود و دل ها محزون از ياد اباعبدالله الحسين عليه السلام خاطرات مقتل و كودال قتلگه ، پيكر بي سر و…،بچه ها در ميدان مين فكه منطقه وافجر يك مشغول جستجو بودند ،مدتي ميدان مين را بالا و پايين رفته بوديم ولي از شهدا هيچ خبري نبود. خيلي گرفته و پكر بوديم .همين جور كه تنها داشتم قدم مي زدم به شهدا التماس مي كردم كه خودي نشان بدهند.قدم زنان تا زير ارتفاع 112 رفتم. ناگهان ميان خاكها و علف هاي اطراف چشمم افتاد به شئي سرخ رنگ كه خيلي به چشم مي زدو خوب كه توجه كردم ديدم يك انگشتر است جلوتر رفتم كه آنرا بردارم در كمال تعجب ديدم يك بند انگشت استخواني داخل حلقه انگشتر قرار دارد صحنه عجيب و زيبايي بود بلادرنگ مشغول كندن اطراف آن شدم تا بقيه پيكر شهيد را درآورم بچه ها را صدا زدم و آمدند علي آقا محمدوند و بقيه آمدند آنجا يك استخوان لگن و يك كلاه خود آهني و يك جيب خشاب پيدا كرديم خيلي عجيب بود. در ايام محرم نزديك عاشورا و اتفاقا صحنه ديدني بود هر كدام از بچه ها كه مي آمدند با ديدن اين صحنه خواه ناخواه بر زمين مي نشستند و بغضشان مي تركيد و مي زدند زير گريه بچه ها شروع كردند به ذكر مصيب خواندن همه در ذهن خود موضوع را پيوند دادند به زيارت عاشورا و انگشت و انگشتر آقا امام حسين عليه السلام.